گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

حکّاک نظر به سویم افکند

مانند نگین، دل مرا کند

از دیدن روی آن جفا کیش

دل کنده شدم ز هستی خویش

آن طفل ز بس که شرمگین است

چون گل رنگش نگین نگین است

خشکیده از آن نگار موزون

مانند عقیق در تنم خون

مانند نگین ازان گل اندام

هر گُم نامیست صاحب نام

خورد است دل اسیر بیتاب

از جوی خط عقیق او آب

این باغ شکفته است بی نم

همچون گل و برگِ نقش خاتم

 
sunny dark_mode