گنجور

 
واعظ قزوینی

در میان خلق عالم، کشت تنهایی مرا

بلکه زین وحشت رهاند سر بصحرائی مرا

گر شدم محروم دوش از خدمتت، معذور دار

بود مهمان عزیزی، همچو تنهایی مرا

بال عنقا، نقش طاووسی نمیگیرد بخود

بیوجودی کرده فارغ از خودآرایی مرا

مردم دارا، ز قیل و قال فارغ نیستند

پوچ شد مغزم، قبا تا گشت دارایی مرا

آب گوهر، تیرگی هرگز نمی گیرد به خود

پاک دارد آب رو از چرک دنیایی مرا

گوهر معیوب را، نبود صفا با جوهری

از نظرها چون نگاه افگنده بینایی مرا

بسکه از یاران دورنگی همچو خارم میگزد

خوش نمی آید ز گلها نیز رعنائی مرا

من که بودم همچو واعظ عندلیب هر چمن

قاف هم دارد قبول اکنون به عنقائی مرا