گنجور

 
واعظ قزوینی

نبسته جز بدی من، کمر بکینه مرا

ز سنگ گوهر خود، نالد آبگینه مرا

شکستگی است، ز بس سرنوشت کشتی من

بجز شکسته خطی نیست در سفینه مرا

ز درد اینکه جدا گشته ام ز شمشادش

الف الف شده چون شانه لوح سینه مرا

ز تنگدستی از آن دست برنمیدارم

که پادشاهی فقر است ازین خزینه مرا

ز یاد سنگدلیهای او پرم، ترسم

که تیر او ننشیند دگر به سینه مرا

چگونه واعظ با این پلاس پوشیها

باین لباس پرستان نموده پینه مرا

 
sunny dark_mode