گنجور

 
طغرل احراری

ماه در پیش رخت یک لمعه باشد از سراب

گل ز دیوان جمالت یک ورق از صد کتاب

فکر زلفت داشتم شوقت به دل زد آتشی

سوختم چندان که پیچیدم به خود زین پیچ و تاب

عارضی چون مهر داری زآه ما غافل مباش

تا نگردد آفتابت تیره از جوش سحاب

از دل زاهد نباشد بهره کنز عشق را

شاه را حاصل نگردد مال از ملک خراب

من شهید تیغ عشقم دود آهم شد علم

بر سر خاکم گذر کن تا نمانی از ثواب

طائر نظاره با خاک در او چون رسد

بر فلک هم‌پایه باشد از بلندی آن جناب!

در تلاش جستجوی حلقه گیسوی او

موج دارد آبله بر پای هر دم از حباب

یک جهان خنجر مهیا کردی از مژگان خویش

تا کی استغنا خدا را بهر قتل من شتاب!

دم به دم جوش خیال شبنم روی گلش

ز آسمان حسن می‌تازد به فرقم چون شهاب

از نگه بر روی او ساز بم خود زین کن

تا ندرد از تماشا بر رخش طرف نقاب

تیره‌بختی‌ها نصیبم شد ز دیوان ازل

سرنوشتم را قضا کردست از بال غراب

چند روزی شد که دارم با تأمل الفتی

شاهد معنی همان بهتر که نبود در حجاب

تا ز فیض آگهی طغرل سخن سر کرده‌ام

بعد من شاعر کسی دیگر نمی‌بیند به خواب

 
sunny dark_mode