گنجور

 
طغرای مشهدی

ساقی پیاله داد به چنگ هوس مرا

مطرب چو نی نواخت به تار نفس را

در کاروان شوق ز تنهاروان شدم

از راه برد بس که فغان جرس مرا

لب بسته ام ز شکوه بیداد روزگار

ترسم فزون شود ستم از دادرس مرا

خود را به فکر آن لب میگون نمی دهم

ترسم ز بوی باده بگیرد عسس مرا!