گنجور

 
طبیب اصفهانی

دو هفته شد که زمن یار سرگران دارد

بطاقتی که ندارم مگر گمان دارد

نگاه گرم برویت که می تواند کرد

چنین که روی ترا شرم در میان دارد

گر از بهشت برین دور داردم غم نیست

مباد دورم از آن خاک آستان دارد

بیا بشکور ما ای که عافیت خواهی

دیار ما نه زمین و نه آسمان دارد

بحیرتم که ز وادی گذشت یار و طبیب

هنوز چشم بدنبال کاروان دارد

 
sunny dark_mode