گنجور

 
طبیب اصفهانی

نمودی گاه زلف عنبرین گه خال مشکینم

ندانستم که بیرون برد از کف دل، کدامینم

گلی در گلبنم نشکفت وزین حسرت که غمگینم

ولی در خون از آن غلتم که محرومست گلچینم

چه شد از تلخی هجر تو جان دادم که از وصلت

اگر خواهی، به تن از نو درآید جان شیرینم

مباد از دل کشم آهی که افزون شد ز حد جورش

بگو آن شوخ بی‌پروا ز دل بیرون کند کینم

اگر در خدمتت عمری کمر بستم همینم بس

که گاهی بر زبان آری که خدمتگار دیرینم

تو خندانی من افسرده، عجب نبود درین گلشن

تو ای گل بر سر شاخی و من در دست گلچینم

نباشد چون مرا نومیدی از وصلت، که می‌دانم

نمی‌آید فرو هرگز سرت بر خشت بالینم

نمی‌دانم چه زیبایی‌ست رویت را تعالی الله

پری را بر تو نپسندم ملک را بر تو نگزینم

درین میخانه از لطف تو ای پیر مغان تا کی

حریفان سر به سر مستند و من مخمور بنشینم

خدا را باغبان بر روی من در از چه می‌بندی

که من در طرف این گلشن تماشایی نه گلچینم

طبیب آیین من عشق است و از کین فلک بر من

اگر سنگ جفا بارد نمی‌گردم ز آیینم