گنجور

 
سوزنی سمرقندی

به میزبانی نزدیک آن جگر بندم

نوید دادم و آوازه ای درافکندم

حرام خواهد بودن کنون نوید مرا

هنوز ساختنی مانده کارکی چندم

خدو . . . وایه و . . . ایر چو سنگ و جامه خواب

شداست ساخته باقی بر او چه پیوندم

بتنگدستی به زین کجا توانم ساخت

مگر بسازد تدبیر این خداوندم

چه مایه ابله و دیوانه غرزنم که چنین

بتنگدستی دل در فضول می بندم

چو من بدیوی و دیوانگی یگانه بوم

خرد بنزد من آید ازو نه بپسندم

ز حال من چو خداوندگار میداند

که نیک مفلس و قلاش پیشه و رندم

ز میزبانی من ساخته کند پنجی

وگر نه چاره خود را زخود فرو بندم

بپنج چیز بر او صلح کردم و نخوهم

تکلف ششمین گر دهد بسوگندم

ز نان و گوشت و سیکی و هم ز مطرب و ثقل

زیادتی نخوهم ور خوهم خردمندم

 
sunny dark_mode