گنجور

 
سوزنی سمرقندی

تاز بازم ایر من در . . . ن هر زن باره‌ای

زین مناره شبه ابری . . . یگان چون باره‌ای

بدرگی، سرخی، درازی، کفته‌ای، آشفته‌ای

کافری، . . . س دشمنی، . . . ن دوستی، . . . ن‌باره‌ای

فاخته طوقی، شتر لفجی، غضنفر گردنی

خر سری، غژغا و مویی، اعوری، عیاره‌ای

زین سرایوئی، یک اندامی، درشتی، یردلی

مغ کلاهی، مغ روی، بر آب رود افشاره‌ای

بد . . . سی، جغریق کاری، پای لغزی، سرزنی

بلغم اندازی، کلی، سرگبن کشی، گه خواره‌ای

پر خدویی، زشتخویی، خیره‌رویی، خربطی

چوب کوبی، آهن و پولاد و سنگ خاره‌ای

معده کوبی، ناف کاوی، دل دری، شش افکنی

گرده گون رود آکنی، تن سوزه‌ای، . . . ن خاره‌ای

دوغ ریزی، رب روی، لوطی نژادی، . . . ن دری

عاشق . . . نی که دارد درگه و در ساره‌ای

تیز خشمی، زود خشنودی، قناعت‌پیشه‌ای

داروی هر دردمندی، چارهٔ بیچاره‌ای

بینی اندر گبر کان تا ز تن چون بنگری

کوه تازی، تاز بینی در بن هر تازه‌ای

هرزمان در رومه گه بی‌زمن چون بنگری

هر نخی چون دانگ سنگی هر رگی چون باره‌ای

گاه . . . ن گردنش بینی برابر داشته

پیر پنجه ساله را با کودک گهواره‌ای

از سر نیمور من هرگز کجا بیرون شود

عشق هر سرگین‌فروشی، مهر هر . . . ن‌پاره‌ای

هر کرا زین . . . ر سرخ و سخت من درخور بود

رایگان . . . یان کنم بی‌رشوت و بی‌تاره‌ای

ایری سخت رایگا آواز در عالم زدم

تا بدین آواز باز آیند هر آواره‌ای

خوردن ایر مرا بر خیره گر منکر شدند

دیدنش اجرای . . . لان را کم از نظاره‌ای

چون سنایی شاعری برسازم از نیمور اگر

بر سر نیمور ترساوار بندم شاره‌ای

هم بر آن وزن سنایی گفت سلمانی بچه

عقل و جانم برد شوخی، آفتی، پتیاره‌ای

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سنایی

عقل و جانم برد شوخی آفتی عیاره‌ای

باد دستی خاکیی بی آبی آتشپاره‌ای

سوزنی سمرقندی

همین شعر » بیت ۱۸

هم بر آن وزن سنایی گفت سلمانی بچه

عقل و جانم برد شوخی، آفتی، پتیاره‌ای

سنایی

عقل و جانم برد شوخی آفتی عیاره‌ای

باد دستی خاکیی بی آبی آتشپاره‌ای

زین یکی شنگی بلایی فتنه‌ای شکر لبی

پای بازی سر زنی دردی کشی خونخواره‌ای

گه در ایمان از رخ ایمان فزایش حجتی

[...]

مولانا

آه از آن رخسار برق انداز خوش عیاره‌ای

صاعقه است از برق او بر جان هر بیچاره‌ای

چون ز پیش رشته‌ای در لعل چون آتش بتافت

موج زد دریای گوهر از میان خاره‌ای

این دل صدپاره مر دربان جان را پاره داد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
جلال عضد

من کِیَم، بر آستانت خستهٔ بیچاره‌ای

عاشقی سرگشته‌ای از خان و مان آواره‌ای

نیست دلجویی که جوید خاطر دل‌خسته‌ای

نیست دمسازی که سازد چارهٔ بیچاره‌ای

چشم خونبارم اگر بر کوه خون‌افشان کند

[...]

فضولی

شد دلم صد پاره و چون لاله بر هر پاره‌ای

سوختم داغی ز عشق آتشین‌رخساره‌ای

شد دلم خون تا شود فارغ ز سودای بتان

وه که دارد باز هرسو قصد او خونخواره‌ای

بهر درمان درد سر دادن طبیبان را چه سود

[...]

صائب تبریزی

ای در آتش از هوایت نعل هر سیاره‌ای

از بیابان تمنای تو خضر آواره‌ای

می‌تواند مهربان کرد آن دل بی‌رحم را

آن که سازد آب و آتش جمع در هر خاره‌ای

بی‌قراری گر کند معذور باید داشتن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه