گنجور

 
جلال عضد

من کِیَم، بر آستانت خستهٔ بیچاره‌ای

عاشقی سرگشته‌ای از خان و مان آواره‌ای

نیست دلجویی که جوید خاطر دل‌خسته‌ای

نیست دمسازی که سازد چارهٔ بیچاره‌ای

چشم خونبارم اگر بر کوه خون‌افشان کند

لاله خونین بروید از دل هر خاره‌ای

گر شکنج زلف عنبربار بگشایی ز هم

صد دل گم گشته یابی بسته بر هر تاره‌ای

بخت آنم نیست کز نزدیک بینم روی تو

می‌کنم از دور در صنع خدا نظّاره‌ای

آنکه رخسارش چو گل رنگین بود کی غم خورد

گر به خوناب جگر رنگین شود رخساره‌ای

سوخت صد جان شعله عشق تو چون جان جلال

زان که بتوان سوخت صد خرمن به آتش پاره‌ای

 
sunny dark_mode