گنجور

 
صوفی محمد هروی

ای رخت مایه عیش و طرب اهل نشاط

در دل من غم و اندوه تو خوشتر ز شماط

پیش اسب تو نهادم رخ و ای شاه هنوز

می کشم بار فراق تو چو فیلان به بساط

گشته آویخته در بند قبایش دل من

مگر از رشته جان دوخته آن را خیاط

دل به دنیا منه و باده خور و شاد بزی

زان که عاقل به سفر می ننهد دل به رباط

چه روم سوی گلستان به تماشا، چو مرا

نیست از دولت غمهای تو پروای نشاط

داغ سودای تو بر سینه چو آیم فردا

با همه جرم و گنه بگذرم آسان زصراط

ساخت صوفی به سرکوی ملامت منزل

کرد چون شهر دلش را سبب عشق احاط

 
sunny dark_mode