گنجور

 
صوفی محمد هروی

نوبهار آمد و از هر طرفی سبزه دمید

بلبل از حجره غم رخت به گلزار کشید

در جواب او

تا به بغرای پر از سیر و نخود قلیه رسید

هر که را گشت میسر بود از بخت سعید

به که گویم بجز از مطبخیان این ساعت

شور در جان من است از هوس لحم قدید

وز پی صحن مزعفر به هواداری قند

طاس دوشاب بسی رفت و به گردش نرسید

نکند میل دلش جانب گیپا و کدک

هر که لعل لب جان پرور سنبوسه گزید

سر به بغرا و به ماهیچه فرو کی آرد

آن که روزی نمک قلیه گیپا بچشید

هیچ آواز به عالم به از آن نیست بدان

که ز مطبخ خبر آید که مزعفر برسید

نان و حلوا به سر تربت صوفی بدهید

که به این آرزو از دار جهان رفت و ندید

 
sunny dark_mode