گنجور

 
صوفی محمد هروی

زلف بر عارض زیبای تو حالی دارد

کیست در شهر که او چون تو جمالی دارد

در جواب او

صحن فرنی است که فرخنده جمالی دارد

نه چو پالوده که زلف و خط و خالی دارد

عزم همصحبتی قیمه بود اکرا را

دلم از غصه این قصه ملالی دارد

در زمانی که بود چشم تو سرخ از سبزی

صحن ماهیچه بر قیمه چه حالی دارد

طاس شیر و شکر از لطف شما می خواهم

چه کنم ماس بقر را که سفالی دارد

ترشی و آش سماق ار چه عزیزند ولیک

همچو بریان که درین شهر کمالی دارد

بامدادان سوی بازار خرامان بگذر

بنگر کله بریان چه جمالی دارد

هر کسی را ز ازل گشته مقرر هنری

صوفی و اطعمه او نیز خیالی دارد