گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱

 

تا رای بود نصرت دین ناصر دین را

در نصرت او رای بود روح امین را

تا پادشه روی زمین باشد سنجر

بر هفت فلک فخر بود روی زمین را

شاهی که به ماهی به سپاهی بگشاید

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲

 

ستاره سجده برد طلعت منیر تو را

زمانه بوسه دهد بایهٔ سریر تو را

موافق است قضا بخت کامکار تو را

مسخرست عدو تیغ شیرگیر تو را

خدایگان جهان بی‌نظیر چون تو سزد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳

 

سال چون نو گشت فرزند نو آمد شاه را

شاه نیکو روی نیکوعهد نیکوخواه را

خواست یزدان تا ز نسل شاه بنماید به ‌خلق

چون ملکشاه و چو طغرلشاه و سلطانشاه ‌را

خواست دولت تا بود چون آفتاب و مشتری

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴

 

چو آ‌تش فلکی شد نهفته زیر حجاب

زدود بست فلک بر رخ زمانه نقاب

درآمد از در من برگرفته دلبر من

ز روی خویش نقاب و ز موی خویش حجاب

خبر گرفته‌ که من بر عزیمت سفرم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۵

 

بر ماه لاله ‌داری و بر لاله مشک ناب

در مشک حلقه‌داری و در حلقه بند و تاب

میگون لب است و مغزم از آن می پر از خُمار

گلگون رخ است و چشمم از آن‌ گل پر از گلاب

خصم من است زلفش وگر نیست پس چرا

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶

 

به فال فرّخ و عزم درست و رأی صواب

سفر گزیدم و کردم سوی رحیل شتاب

نماز شام که از شب نقاب بست هوا

رسید نزد من آن آفتاب مشک نقاب

روان او شده بی‌بند و جَعد او پُربند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۷

 

شدست باغ پر از رشته‌های در خوشاب

شدست راغ پر از توده‌های عنبر ناب

به باغ و راغ مگر ابر و باد داشته‌اند

به توده عنبر ناب و به رشته درِّ خوشاب

چمن شدست چو محراب و عندلیبب همی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸

 

آفتابی را همی ماند رخش عنبر نقاب

هیچکس دیدست عنبر را نقاب از آفتاب

گر نقاب آفتاب و آسمان شاید ز ابر

آفتاب دلبران را شاید از عنبر نقاب

ساحر و عطار شد زلفش که هر چون بنگرم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹

 

ماه است جام باده و شاه است آفتاب

سیارگان سپاه و فلک مجلس شراب

بر دست شهریار نهادست جام می

چون گوهر گداخته بر دست آفتاب

شاهی که پیش از آدم و دیدار آدمی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰

 

نرگس پرخواب او از چشم من بردست خواب

سنبل پر تاب او در پشتم آور‌دست تاب

چشم‌من‌پرخواب‌ازآن شد پشت‌من پرتاب ازاین

وین دو حال از هر ‌دو پنداری همی بینم بخواب

آن چو سَحّاران اگر پیشه ندارد سِحر صرف

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱

 

منت ایزد را که روشن شد ز نور آفتاب

آسمان دولت و ملک شه مالک رقاب

از ‌خراسان آفتاب آید همی سوی عراق

از عراق آمد کنون سوی خراسان آفتاب

آفتابی بر سپهر فضل صافی از غبار

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲

 

چون ز بُرج شیر سوی خوشه آمد آفتاب

شد به ابر اندر نهان «حتی توارت بالحجاب»

ابر شد مانند چشم عاشقان اندر سِرشک

مهر شد مانند روی دلبران اندر نقاب

آمد آن خیل بهاری را کنون وقت مَشیب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳

 

اگر نشاط ‌کند دهر واجب‌ است و صواب

که کرد خسرو روی زمین نشاط شراب

رخ نشاط برون آمد از نقاب امروز

جو آتشی‌که مر او را زآب هست نقاب

اگر کسی صفت باده و پیاله کند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴

 

ای زمین را رای تو چون آسمان را آفتاب

عزم تو عزم درست و رای تو رای صواب

شهریار شهرگیری پادشاه ملک بخش

خسرو معجز فتوحی داور مالک رقاب

تا پدید آمد در ایام تو تاریخ فتوح

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵

 

ای زلف و عارض تو به هم ابر و آفتاب

با بوی مشک و رنگ بَقَم ابر و آفتاب

بایسته آفرید و بدیع آفریدگار

هم زلف و عارض تو به ‌هم ابر و آفتاب

گه‌گه ز رَشک زلف تو و شرم عارضت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶

 

ز بسکه ماند دل و چشم من در آتش و آب

گشاده در دل و در چشم من بر آتش و آب

به نیک و بد ز دل و چشم من جدا نشود

چگونه باشد چشم و دل اندر آتش و آب

چرا دو عارض و چشم مرا مرصع‌ کرد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷

 

آسمان است آن یا عالم پر تصویرست

نوبهارست آن یا جنت پر نخجیرست

قطب مُلک است آن یا دایرهٔ گردون است

رکن دین است آن یا معجزهٔ تقدیرست

نقطهٔ قطب زمین را صفتش پرگارست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۸

 

ای به عدل تو جهان یافته از جور نجات

دولت و ملک ملک را زبقای تو ثبات

گر بنازند وزیران‌ کُفات از تو سزد

زانکه هم شمس وزیرانی و هم صدر کفات

آن وزیری تو که از بعد رسول قُرَشی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹

 

خدای عرش گواه و زمانه آگاه است

که دین عزیز به سلطان دین ملکشاه است

شهی که خاطر پاک و ضمیر روشن او

ز هر هنرکه خدا آفریده آگاه است

اگر به افسر و گاه است فخر هر ملکی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰

 

چه سنت است‌ که در شهر زینت زَمَنَ است

رسول شادی و جشن رسول ذوالمِنَن است

خجسته موسم عیدست کاندرین موسم

بر آسمان سعادت ز انجُم انجمن است

اگرچه تهنیت از دیگران به نثر نکوست

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۲
۳
۴
۲۴
sunny dark_mode