گنجور

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۲

 

آن کس که از او صبر محال است و سکونم

بگذشت ده انگشت فروبرده به خونم

پرسید که چونی ز غم و درد جدایی

گفتم نه چنانم که توان گفت که چونم

زان گه که مرا روی تو محراب نظر شد

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۵

 

در وصف نیاید که چه شیرین دهن است آن

این است که دور از لب و دندان من است آن

عارض نتوان گفت که دور قمر است این

بالا نتوان خواند که سرو چمن است آن

در سرو رسیده‌ست ولیکن به حقیقت

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۴

 

دیگر به کجا می‌رود این سرو خرامان

چندین دل صاحب نظرش دست به دامان

مرد است که چون شمع سراپای وجودش

می‌سوزد و آتش نرسیده‌ست به خامان

خون می‌رود از چشم اسیران کمندش

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۴

 

ای یار جفا کرده پیوند بریده

این بود وفاداری و عهد تو ندیده

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم

گرگ دهن آلوده یوسف ندریده

ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۸

 

مشتاق توام با همه جوری و جفایی

محبوب منی با همه جرمی و خطایی

من خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم

در حضرت سلطان که برد نام گدایی

صاحب نظران لاف محبت نپسندند

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۳

 

ای ولوله عشق تو بر هر سر کویی

روی تو ببرد از دل ما هر غم رویی

آخر سر مویی به ترحم نگر آن را

کآهی بودش تعبیه بر هر بن مویی

کم می‌نشود تشنگی دیده شوخم

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۴

 

ای خسته دلم در خم چوگان تو گویی

بی‌فایده‌ام پیش تو چون بیهده گویی

ای تیر غم عشق تو هر جا که رسیده

افتاده به زخمش چو کمان پشت دوتویی

هم طرفه ندارم اگرم بازنوازی

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۷

 

ای حسن خط از دفتر اخلاق تو بابی

شیرینی از اوصاف تو حرفی ز کتابی

از بوی تو در تاب شود آهوی مشکین

گر باز کنند از شکن زلف تو تابی

بر دیده صاحب نظران خواب ببستی

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۴

 

یارا قدحی پر کن از آن داروی مستی

تا از سر صوفی برود علت هستی

عاقل متفکر بود و مصلحت اندیش

در مذهب عشق آی و از این جمله برستی

ای فتنه نوخاسته از عالم قدرت

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۷

 

ای باد که بر خاک در دوست گذشتی

پندارمت از روضه بستان بهشتی

دور از سببی نیست که شوریده سودا

هر لحظه چو دیوانه دوان بر در و دشتی

باری مگرت بر رخ جانان نظر افتاد

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۰

 

هرگز نبود سرو به بالا که تو داری

یا مه به صفای رخ زیبا که تو داری

گر شمع نباشد شب دلسوختگان را

روشن کند این غره غرا که تو داری

حوران بهشتی که دل خلق ستانند

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۴

 

ما بی تو به دل بر نزدیم آب صبوری

چون سنگدلان دل بنهادیم به دوری

بعد از تو که در چشم من آید که به چشمم

گویی همه عالم ظلمات است و تو نوری

خلقی به تو مشتاق و جهانی به تو روشن

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۹

 

چون تنگ نباشد دل مسکین حمامی

که‌ش یار هم آواز بگیرند به دامی

دیشب همه شب دست در آغوش سلامت

و امروز همه روز تمنای سلامی

آن بوی گل و سنبل و نالیدن بلبل

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۸

 

تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی

تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی

صد نعره همی‌آیدم از هر بن مویی

خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی

بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان

[...]

سعدی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode