صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹
ما رهرو فقریم و فنا راهبر ما
بی خویشتنی کو که شود همسفر ما
ای آنکه ز خود با خبری در سفر عشق
زنهار نیائی که نیابی خبر ما
در کار دلم پای منه باک ز جان کن
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
امشب شب قدرست و در میکده بازست
تطهیر کن از باده که هنگام نمازست
کن سجده بخم ایکه وضو ساختی از می
این زمزم و این قبله ارباب نیاز ست
راز دل من چونکه بود دل حرم یار
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
تا شد دل من معتکف دار حقیقت
پی برد درین دار باسرار حقیقت
بر گرمی بازار من آتش زدو افزود
از آتش من گرمی بازار حقیقت
در دیده پندار زنم خار که بشکفت
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸
باز آی که از غیر تو پرداختهام دل
ای سِرّ تو را سینهٔ سودازده منزل
قربان تو میکردم اگر یافتمی جان
بر زلف تو میبستم اگر داشتمی دل
جز نقش خط از روی نکویت خط هستی
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴
ما و دلِ سودازده سرمستِ الستیم
برگشته ز میخانه دو آشفتهٔ مستیم
با افسر سلطانی کونین بلندیم
با خاکِ درِ خاکنشینان تو پستیم
موهوم بود هستی ما سرّ تو موجود
[...]