مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۱۸
ای هر بیدار با خبرهای تو خفت
ای هرکه بخفت در بر لطف تو خفت
ای آنکه به جز تو نیست پیدا و نهفت
از بیم تو بیش از این نمیآرم گفت
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۲
با جان دو روزه تو چنان گشتی جفت
با تو سخن مرگ نمیشاید گفت
جان طالب منزلست و منزل مرگست
اما خر تو میانهٔ راه بخفت
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۴۶
سر سخن دوست نمیارم گفت
دریست گرانبها نمیارم سفت
ترسم که بخواب دربگویم سخنی
شبهاست که از بیم نمیارم خفت
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۵
گفتم بجهم همچو کبوتر ز کفت
گفت ار بجهی کند غمم مستخفت
گفتم که شدم خوار و زبون و تلفت
گفت از تلف منست عزو شرفت
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۱۹
منصور حلاجی که اناالحق میگفت
خاک همه ره به نوک مژگان میرفت
درقلزم نیستی خود غوطه بخورد
آنکه پس از آن در اناالحق میسفت
مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۸
خاکی ز زمین که عطف دامانت برفت
در دیده کشم به آشکار و به نهفت
این عذر که آمدی کجا خواهم خواست
وین لطف که کرده ای کجا دانم گفت
مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۹
از روزن خیمه گفت ماهم به نهفت
چون ماه فرو رود منت گردم جفت
مه رفت و مهم نامد و چشم هیچ نخفت
نا آمد اختر مرا دگر چتوان گفت
مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۰
تا درد تو شد با دل حیرانم جفت
بس در که دو چشم گوهرافشانم سفت
گفتی که چگونه ای چه پرسی از من
من بی تو چنانم که بنتوانم گفت
مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۱
ای خاک ز درد دل نمی یارم گفت
کامروز اجل در تو چه گوهر بنهفت
دام دل عالمی فتادت در دام
دلبند خلایقی در آغوش تو خفت
مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۲
با دل سخن خویش بگفتم به نهفت
کاین چشم من از عشق فلان دوش نخفت
من بودم و دل پس این سخن فاش که کرد
با دل سخن خویش نمی یارم گفت
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰۶
کس همچو من ار گهر توانستی سفت
بر اوج فلک زناز میبودی جفت
گر حرمت مصطفی نبودی مانع
گفتار مرا وحی توانستی گفت
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » رباعیات » شمارهٔ ۴۸
بر طرف چمن گلی چو رویت نشکفت
جز چشم تو کس مست بمحراب نخفت
عمری تو و بی عمر نمی شاید زیست
جانی تو و ترک جان نمی باید گفت
سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۷۳ - رباعی
لبش بوسید و شیرین قطعهای گفت
به گوهر قطعهٔ یاقوت را سفت
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۱
چشمم به کرشمه دوش با جانان گفت
کز بیم فراق تو نمی یارم خفت
امروز پشیمان شدم از گفته ی خویش
آری صنما مست چه داند که چه گفت
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۲
در بندگیت طاقم و با درد تو جفت
ز الماس مژه درّ زمین خواهم سفت
از دست جفای چرخ و از جور رقیب
در بستر ایمنی نمی یارم خفت
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۳
دردیست مرا نهان نمی یارم گفت
درّیست وصال تو نمی یارم سفت
عمریست که این بنده ی بیچاره ی تو
طاقست ز صبر و هست با درد تو جفت
شاه نعمتالله ولی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۰
ذاتی که به نزد ما نه فرد است و نه جفت
دُریست که اندرین سخن نتوان سفت
چه جای من و تو که شناسیم او را
معلوم خود و عالم خود نتوان گفت
جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » رباعیات » شمارهٔ ۳
دل گوهر سبحه محبت می سفت
وز ساحت جان غبار غفلت می رفت
یک غنچه ز باغ حسن جانان بشکفت
جلت سبحات وجهه الباقی گفت
جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » رباعیات » شمارهٔ ۴۹
بشکافت زمین به سبزه و گل بشکفت
شد در چمن آشکار اسرار نهفت
گر بود کدورتی ز دی جنبش باد
از سایه شاخ ساخت جاروب و برفت
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۱
هر چند که صیت شعرم « ظ » آفاق شنفقت
کس گرد غمی به مهرم از چهره نرفت
هرگز دل من ز مهر کس شاد نشد
هرگز گل شادی من از کس نشکفت