گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۰

 

دیریست که یار ما نمی‌آید

پیغام به کار ما نمی‌آید

هر کس به تفرجی و صحرایی

خود بوی بهار ما نمی‌آید

ما را به دیار او نباشد ره

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۲

 

زلف تو اگر به تاب می‌بینم

دل ز آتش غم کباب می‌بینم

این جور، که بر دلم پسندیدی

ظلمیست که بر خراب می‌بینم

در دیدهٔ‌خود خیال رخسارت

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۶

 

تا کی به در تو سوکوار آیم؟

در کوی تو مستمند و زار آیم؟

گر کار مرا تو غم رسی روزی

غم نیست، که عاقبت به کار آیم

وقتی که ز کشتگان خود پرسی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۳

 

جانا؛ غم ما نداشتن تا کی؟

ما را به جفا گذاشتن تا کی؟

شاخ طرب از زمین جانها تو

برکندن و غصه کاشتن تا کی؟

در حسرت خویش گونهای ما

[...]

اوحدی