مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳۲
من از کی باک دارم خاصه که یار با من
از سوزنی چه ترسم و آن ذوالفقار با من
کی خشک لب بمانم کان جو مراست جویان
کی غم خورد دل من و آن غمگسار با من
تلخی چرا کشم من من غرق قند و حلوا
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳۳
جانا نخست ما را مرد مدام گردان
وآنگه مدام درده ما را مدام گردان
از ما و خدمت ما چیزی نیاید ای جان
هم تو بنا نهادی هم تو تمام گردان
دارالسلام ما را دارالملام کردی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳۴
ای دل ز شاه حوران یا قبله صبوران
کن شکر با شکوران تو فتنه را مشوران
من مرد فتنه جویم من ترک این نگویم
من دست از او نشویم تو فتنه را مشوران
سرخیل بیدلانم استاد منبلانم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳۵
آن خوب را طلب کن اندر میان حوران
مشنو کسی که گوید آن فتنه را مشوران
در دل چو نقش بندد جان از طرب بخندد
صد گون شکر بجوشد از تلخی صبوران
از پرتوی که افتد در چشمها ز رویش
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳۶
امروز سرکشان را عشقت ز جلوه کردن
آورد بار دیگر یک یک ببسته گردن
رو رو تو در گلستان بنگر به گل پرستان
یک لحظه سجده کردن یک لحظه باده خوردن
نگذارد آن شکرخو بر ما ز ما یکی مو
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳۷
چون جان تو میستانی چون شکر است مردن
با تو ز جان شیرین شیرینتر است مردن
بردار این طبق را زیرا خلیل حق را
باغ است و آب حیوان گر آذر است مردن
این سر نشان مردن و آن سر نشان زادن
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳۸
از زنگ لشکر آمد بر قلب لشکرش زن
ای سرفراز مردی مردانه بر سرش زن
چون آتش آر حمله کو هیزم است جمله
از آتش دل خود در خشک و در ترش زن
گر بحر با تو کوشد در کین تو بجوشد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳۹
رو سر بِنِه به بالین، تنها مرا رها کن
تَرک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۴۰
روز است ای دو دیده در روزنم نظر کن
تو اصل آفتابی چون آمدی سحر کن
بردار طالبان را وز هفت بحر بگذر
منگر به گاو و ماهی وز صد چنین گذر کن
پیدا بکن که پاکی از کون و پست و بالا
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۴۱
پروانه شد در آتش گفتا که همچنین کن
میسوخت و پر همیزد بر جا که همچنین کن
شمع و فتیله بسته با گردن شکسته
میگفت نرم نرمک با ما که همچنین کن
مومی که میگدازد با سوز می بسازد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۴۲
ای سنگ دل تو جان را دریای پرگهر کن
ای زلف شب مثالش در نیم شب سحر کن
چنگی که زد دل و جان در عشق بانوا کن
نیهای بیزبان را زان شهد پرشکر کن
چون صد هزار در در سمع و بصر تو داری
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۴۳
دیدی چه گفت بهمن هیزم بنه چو خرمن
گر دی نکرد سرما سرمای هر دو بر من
سرما چو گشت سرکش هیزم بنه در آتش
هیزم دریغت آید هیزم به است یا تن
نقش فناست هیزم عشق خداست آتش
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۸۶
قرابهبازِ دانا هشدار آبگینه
تا در میان نیفتد سودای کبر و کینه
چون شیشه بشکنی جان بسیار پای یاران
مجروح و خسته گردد این خود بود کمینه
وآنگه که مرهم آری سر را به عذر خاری
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۸۷
پیغام زاهدان را کآمد بلای توبه
با آن جمال و خوبی آخر چه جای توبه
هم زهد برشکسته هم توبه توبه کرده
چون هست عاشقان را کاری ورای توبه
چون از جهان رمیدی در نور جان رسیدی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۸۸
این جا کسیست پنهان دامان من گرفته
خود را سپس کشیده پیشان من گرفته
این جا کسیست پنهان چون جان و خوشتر از جان
باغی بهمن نموده ایوان من گرفته
این جا کسیست پنهان همچون خیال در دل
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۸۹
در خانه دل ای جان آن کیست ایستاده؟
بر تخت شه کی باشد جز شاه و شاهزاده؟
کرده به دست اشارت کز من بگو چه خواهی؟
مخمور می چه خواهد جز نقل و جام و باده؟
نقلی ز دل معلق جامی ز نور مطلق
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹۰
آن آتشی که داری در عشق صاف و ساده
فردا از او ببینی صد حور رو گشاده
بنگر به شهوت خود سادهست و صاف بیرنگ
یک عالمی صنم بین از ساده ای بزاده
زنبور شهد جانت هر چند ناپدید است
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹۱
بازآمد آن مغنی با چنگ سازکرده
دروازه بلا را بر عشق باز کرده
بازار یوسفان را از حسن برشکسته
دکان شکران را یک یک فراز کرده
شمشیر درنهاده سرهای سروران را
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹۲
ای کهربای عشقت دل را به خود کشیده
دل رفته ما پی دل چون بیدلان دویده
دزدیده دل ز حسنت از عشق جامه واری
تا شحنه فراقت دستان دل بریده
از بس شکر که جانم از مصر عشق خورده
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹۳
برجه ز خواب و بنگر صبحی دگر دمیده
جویان و پای کوبان از آسمان رسیده
ای جان چرا نشستی وقت می است و مستی
آخر در این کشاکش کس نیست پاکشیده
بهر رضای مستی برجه بکوب دستی
[...]