خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹
ای پار دوست بوده و امسال آشنا
وی از سزا بریده و بگزیده ناسزا
ای سفته درّ وصل تو الماس ناکسان
تا کی کنی قبول، خسان را چو کهربا
چند آوری چو شمس فلک هر شبانگهی
[...]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴
گر مدعی نهای غم جانان به جان طلب
جان چون به شهر عشق رسد نورهان طلب
خون خرد بریز و دست بر عدم نویس
برگ هوا بساز و نثار از روان طلب
دی یاسجی ز ترکش جانانت گم شده است
[...]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸
رویم ز گریه بین چو گلین کاه زیر آب
از شرم روی توست رخ ماه زیر آب
ماهی تنی و میکنی از اشک من گریز
نه ماهیان کنند وطن گاه زیر آب
نی نی توراست عذر که مشک و میی بهم
[...]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰
انصاف در جبلت عالم نیامده است
راحت نصیب گوهر آدم نیامده است
از مادر زمانه نزاده است هیچکس
کوهم ز دهر نامزد غم نیامده است
از موج غم نجات کسی راست کو هنوز
[...]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱
پای گریز نیست که گردون کمانکش است
جای فزاع نیست که گیتی مشوش است
ماویز در فلک که نه بس چرب مشرب است
برخیز از جهان که نه بس خوب مفرش است
چون مار ارقم است جهان گاه آزمون
[...]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶
آگه نهای که بر دلم از غم چه درد خاست
محنت دواسبه آمد و از سینه گرد خاست
بر سینه داغ واقعه نقشالحجر بماند
وز دل برای نقش حجر لاجورد خاست
جان شد سیاه چون دل شمع از تَفِ جگر
[...]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰
زخم زمانه را در مرهم پدید نیست
دارو بر آستانهٔ عالم پدید نیست
در زیر آبنوس شب و روز هیچ دل
شمشادوار تازه و خرم پدید نیست
هرک اندرون پنجرهٔ آسمان نشست
[...]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲
عیسیلب است یار و دم از من دریغ داشت
بیمار او شدم قدم از من دریغ داشت
آخر چه معنی آرم از آن آفتابروی
کو بوی خود به صبحدم از من دریغ داشت
بوس وداعی از لب او چون طلب کنم
[...]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴
ای باد صبح بین که کجا میفرستمت
نزدیک آفتاب وفا میفرستمت
این سر-به-مُهر-نامه بدان مهربان رسان
کس را خبر مکن که کجا میفرستمت
تو پرتوِ صفائی از آن بارگاه انس
[...]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت
ما بیخبر شدیم که دیدیم حسن او
او خود ز حال بیخبر ما خبر نداشت
ما را به چشم کرد که تا صید او شدیم
[...]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸
از حال خود شکسته دلان را خبر فرست
تسکین جان سوختگان یک نظر فرست
جان در تب است از آن شکرستان لعل خویش
از بهر تب بریدن جان نیشکر فرست
گفتم به دل که تحفهٔ آن بارگاه انس
[...]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹
زان زلف مشک رنگ نسیمی به ما فرست
یک موی سر به مهر به دست صبا فرست
زان لب که تا ابد مدد جان ما ازوست
نوشی به عاریت ده و بوسی عطا فرست
چون آگهی که شیفته و کشتهٔ توایم
[...]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳
دردی است درد عشق که درمانپذیر نیست
از جان گزیر هست و ز جانان گزیر نیست
شب نیست تا ز جنبش زنجیر مهر او
حلقهیْ دلم به حلقهٔ زلفش اسیر نیست
گفتا به روزگار بیابی وصال ما
[...]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰
آن نازنین که عیسی دلها زبان اوست
عودالصلب من خط زُنارسان اوست
بس عقل عیسوی که ز مشکین صلیب او
زنار بندد ارچه فلک طیلسان اوست
هر دم لبش به خنده برآید مسیح نو
[...]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱
عیسیلبیّ و مرده دلم در برابرت
چون تخم پیله زنده شوم باز در برت
چون شمع ریزم از مژه سیلاب آتشین
زان لب که آتش است و عسل میدهد برت
گر خود مگس شوم ننشینم بر آن عسل
[...]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸
ای دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است
در سر شدی ندانمت ای دل چه در سر است
درد کهنت بود برآورد روزگار
این دردِ تازهروی نگوئی چه نوبر است
شهری غریب دشمن و یاری غریب حسن
[...]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹
خاکیدلم که در لب آن نازنین گریخت
تشنه است کاندر آبخور آتشین گریخت
نالم چو ز آب آتش و جوشم چو ز آتش آب
تا دل در آب و آتش آن نازنین گریخت
آدم فریب گندمگون عارضی بدید
[...]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱
بگشا نقاب رخ که ز ره بر در آیمت
بربند عقد در که کنون در بر آیمت
بنشان خروش زیور و بنشین به بانگ در
کز بس خروش زارتر از زیور آیمت
آمد کبوتر تو و نامه رساند و گفت
[...]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶
با او دلم به مهر و محبت نشانه بود
سیمرغ وصل را دل و جان آشیانه بود
بودم معلم ملکوت اندر آسمان
از طاعتم هزارهزاران خزانه بود
بر درگهم ز خیل ملایک بسی سپاه
[...]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۹
سر نیست کز تو بر سر خنجر نمیشود
تا سر نمیشود غمت از سر نمیشود
از شست عشق نو نپرد هیچ ناوکی
کان با قضای چرخ برابر نمیشود
هر دم به تیر غمزه بریزی هزار خون
[...]
