واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰
برای نان کشی تا چند از دونان تفوقها
کنی با روزی حق پیش هر ناکس تملقها؟
مگر در خواب بینند اهل دنیا روی بیداری
بود کابوس خواب غفلت، این بار تعلقها!
از آسیب بلاهای زمان گر مأمنی خواهی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲
ز شوق گفتگویش، نیست هوشی در شنیدنها
ز جوش مدعا، چیزی که پیدا نیست، گفتنها
بهر سو ناوک او رو گذارد، میدود از پی
نگاه حسرتم، چون رشته، از دنبال سوزنها
خیال قد رعنای تو، گویا جا در او دارد
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷
به پیری آنچنان گردیدهام از ناتوانیها
که نتوانم گشودن چشم حسرت بر جوانیها
گداز آتش هجران او جایی که زور آرد
توان بر طالع خود تکیه کرد از ناتوانیها
ز بار غم چه پروا؟ لیک یار آید چو در گفتن
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۸
ز طوفان خروشم، رعشه پیدا میکند دریا
ز سیلاب سرشکم، دل به دریا میکند دریا
ز کشکول گدایان، واشود دریادلان را دل
چو آبد کشتیی، آغوش خود وامیکند دریا
ز دست خود به تنگ است آنکه دارد گوهری در دل
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹
به پیری و جوانی در طلب، زشتست تقصیرت
که ره دور است و ناچار است از ایوار و شبگیرت
دگر کودک نه یی، خود را ببر از دایه دنیا
که این غداره خونت میخورد، گر میدهد شیرت
ذلیل حکم دنیا گشته یی، شرمت نمیآید
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۸
سخن تا پخته نبود کی پسند خاص و عام افتد؟
نگیرد کس ز خاک آن میوه یی کز نخل خام افتد؟
بتلخ و شور گیتی صبر کن، خواهی گر آزادی
که بهر آب شیرین، ماهی دریا بدام افتد
به گمنامی بساز و آبروی خود مده از کف
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹
ز گلشن چون براه آن سرو قد لاله رو افتد
گذارد بوی گل گل را و از دنبال او افتد
به آن دلکش کمندان گر خرامد جانب صحرا
نسیمش از قفا چون طره های مشکبو افتد
کنند اعضاء او باهم چو قسمت هستی ما را
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۰
به دل اندیشه جانانم از شوکت نمیگنجد
می دیدار او در ساغر طاقت نمیگنجد
شب وصلش چنان بر خویش میبالم ز دیدارش
که نور دیدهام در پرده حیرت نمیگنجد
از آن رو میروم از خود، چو میآیی به بالینم
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱
عرق بر خویش چون از تاب آن گلبرگ تر پیچد
سرشک از غیرتم در دیده، چون آب گهر پیچد
نقاب افگنده برخوان شرح حال بیزبانان را
که میترسم زبان نامه هم در یکدگر پیچد
نبیند کشتی ما روی آسایش در این دریا
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۲
فضای دل خلاص از خار خار غم کجا گردد؟
ز چنگ خاربن، دامان صحرا کی رها گردد؟
طلب پیش کریمان، احتیاج سائلان باشد
چو کف از سیم وزر خالی شود، دست دعا گردد
ندارند از ته دل الفتی اهل جهان باهم
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳
بکش تیغ ای ستمگر تا جهانی جان به کف گردد
کمان بردار، تا خورشید نارنج هدف گردد
از آن رو درج دل در دامن این دشت نگشایم
که میترسم گرامیگوهر غمها تلف گردد
به همواری نصیحت بیش در دلها اثر دارد
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۴
ز پرگویی زبان کس را وبال دین و جان گردد
سخن گر بر زبان یک نقطه افزاید زیان گردد
امانت دار حرف خود، مگردان ساده لوحان را
نفس در خانه آیینه، نتواند نهان گردد
چنان جمعیت خاطر بود در عالم وحدت
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۶
ز یاران رنجش هم، مانع دیدار میگردد
غبار خاطر، آخر در میان دیوار میگردد
خراش افتاده بر هم آنچنان در دل چو سوهانم
که دشمن بر دل من گر خورد، هموار میگردد
به سودایی مده هر لحظه دل، گر عافیت خواهی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۸
زبان حال عاشق، آن زمان غمّاز میگردد
که در دل بیقراری همنشین راز میگردد
کشد از همنشینان رازهای دل به رسوایی
نفس چون همدم نی میشود، آواز میگردد
چنان دلبسته یاد جمال اوست افغانم
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۹
کی از اسباب نیکی بدگهر فرخنده میگردد
سگ درنده از سوزن کجا دوزنده میگردد
نکو از اختلاط بدکنش، بد میشود آخر
چو با تیغ آب همدم میشود، بُرّنده میگردد
چمن تا گل نمیگردد، کجا گل میدهد ای دل؟
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۱
دل منعم، ملول از گفتگوی زر نمیگردد
که گوش ماهی از فریاد دریا کر نمیگردد
ز شغل خویش گو نالند کم، این اهل منصبها
که هرکس پای درد سر ندارد، سر نمیگردد
به سر عشق جهانپیما نگردد سنگینپا
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۲
میان خلق، با خلق آشنا کامل نمیگردد
که در دریاست آب گوهر و داخل نمیگردد
کدورت از تریهای عدو باشد ز خامیها
سفال از پختگی در آب هرگز گل نمیگردد
نمیداند که مال از بذل کردن میشود افزون
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۷
میان عشق و ننگ و نام، الفت درنمیگیرد
به ترک سر، کله را آشنایی سر نمیگیرد
نپوید، بیدلیل راسترو، راه طلب سالک
قلم، آری سراغ ره جز از مسطر نمیگیرد
بنه ای سرفرازی، پا ز سر ما خاکساران را
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۸
به درویشان فسون جاه و دولت درنمیگیرد
کلاه پادشاهی گر دهندم، سر نمیگیرد
به ملک و مال، نتواند کسی از مرگ جان بردن
اجل تا میرسد، جان میستاند، زر نمیگیرد
کسی کز بار منت پشت غیرت خم نمیسازد
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۰
چو حرف دانه خالش، قلم مذکور میسازد
ورق را گریهام افشان چشم مور میسازد
به این نسبت که دارد آشنایی با لب لعلش
نمک، با زخم من، چون مرهم کافور میسازد
اگر از لذت شهد لب خود باخبر گردد
[...]