گنجور

 
واعظ قزوینی

ز طوفان خروشم، رعشه پیدا می‌کند دریا

ز سیلاب سرشکم، دل به دریا می‌کند دریا

ز کشکول گدایان، واشود دریادلان را دل

چو آبد کشتیی، آغوش خود وامی‌کند دریا

ز دست خود به تنگ است آنکه دارد گوهری در دل

بهر موجی جدا خود را ز سر وامی‌کند دریا

ز ظرف تنگ جو پروردن گوهر نمی‌آید

یتیمان را رعایت ظرف دریا می‌کند دریا

اگر خالی‌ست دستم مایه فیضی به دل دارم

که گر چشم ترم افتد به صحرا می‌کند دریا

دل دیوانه عاشق ز هر آهی به شور آید

نسیمی تا ز جا جنبد، غوغا می‌کند دریا

به دامان بزرگان دست زن، گر رتبه می‌خواهی

بهای قطره باران که بالا می‌کند دریا

دل چون قطره‌ام در سینه والاگهری دارد

که گر گویم نشانش، سر به صحرا می‌کند دریا

تلاش خاکساری نیست، کسر شأن بزرگان را

به پستی راه از گرداب پیدا می‌کند دریا

جمال صنع در مرآت ذات خویش می‌بیند

که با چشم گهر خود را تماشا می‌کند دریا

پرم از شور و، بر لب موج اظهارم نمی‌آید

بگو واعظ چه هم‌چشمی است با ما می‌کند دریا