گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۱

 

مبادا کز شکار آن خیره کش یکسر درون آید

کز آن رخسار گردآلود شهری در جنون آید

مرا کشت آن سواریها، پسینه دم حسرت

برو گه گه مگر لختی غبار از در درون آید

چه لطف است آنکه بر سر می کند خاک آب حیوان را

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۴

 

چو در شبگون لباس آن مه به گشت شب برون آید

دلم زان شکل عیارانه در قید جنون آید

ز بس خون حریفان ریخت آن ترک جفاپیشه

غباری کز سر آن کوی خیزد بوی خون آید

مریز ای دیده خون دل مباد آن چند پیکانش

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۵

 

مرا بر هر زمین از دیده اشک لاله گون آید

دمد آنجا گل حسرت وز آن گل بوی خون آید

شبی خواهم به خواب آید مرا آن ماهرو لیکن

کسی را کز چنان رو دور ماند خواب چون آید

خدا را ای فسونگر درد سر کم ده که هجر او

[...]

جامی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۷

 

مرا صد خار از آن نوگل اگر در دل درون آید

اگر خاری رود بیرون ز چشم من برون آید

بزهر چشم و خون دل بما جامی دهد ساقی

چه شادی بخشد آن جامی که از وی بوی خون آید

ز زخم حسرت فرهاد اگر کوه آگهی یابد

[...]

اهلی شیرازی
 

میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

مپرس از من که خون دل شبت از دیده چون آید

چه خون دل همه شب ریشه جانم برون آید

بدوز آخر به پیکان دیده ام تا کی توان دیدن

که هر سب صد بلا زین رخنه محنت برون آید

عزیز من شکر خواب صبوحی کرده کی داند

[...]

میرداماد
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۵

 

ز چاک سینه دود آه من گلگون برون آید

ز مرهم دست باید شست از زخمی که خون آید

مکن بی طاقتی همچون سپند از سوختن ای دل

نشین چندانکه از خاکسترت آتش برون آید

دل مجروح من هر گه که سازد یار مرهم را

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۷

 

دلم در کوی او رفتست حیرانم که چون آید

نفس هرگه که با یادش برآرم بوی خون آید

مرا لیلی وشی کردست سرگردان به صحرایی

که جای گردباد از خاک او مجنون برون آید

خدا از سنگ پیدا می کند رزق هنرور را

[...]

سیدای نسفی
 

حزین لاهیجی » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۰۴

 

ز هر چاکی که دارد سینه من، بوی خون آید

که یک بو از هزاران رخنهء مِجمر برون آید

حزین لاهیجی