گنجور

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۱

 

نگویند از سر بازیچه حرفی

کز آن پندی نگیرد صاحب هوش

و گر صد باب حکمت پیش نادان

بخوانند آیدش بازیچه در گوش

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۷

 

به ذکرش هر چه بینی در خروش است

دلی داند در این معنی که گوش است

نه بلبل بر گلش تسبیح خوانیست

که هر خاری به تسبیحش زبانیست

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۸

 

اگر بریان کند بهرام گوری

نه چون پای ملخ باشد ز موری

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۸

 

اگر دنیا نباشد دردمندیم

وگر باشد به مهرش پای بندیم

حجابی زین درون آشوب تر نیست

که رنج خاطر است ار هست و گر نیست

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳۰

 

شکم زندان باد است ای خردمند

ندارد هیچ عاقل باد در بند

چو باد اندر شکم پیچد فرو هل

که باد اندر شکم بار است بر دل

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳۱

 

شنیدم گوسپندی را بزرگی

رهانید از دهان و دست گرگی

شبانگه کارد در حلقش بمالید

روان گوسپند از وی بنالید

که از چنگال گرگم در ربودی

[...]

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳۳

 

ازین مه پاره‌ای عابد فریبی

ملائک صورتی طاووس زیبی

که بعد از دیدنش صورت نبندد

وجود پارسایان را شکیبی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳۹

 

اذا رأیت اثیما کُن ساتِراً و حلیماً

یا من تُقَبِّح امری لِمَ لا تَمُر کریما

متاب، ای پارسا، روی از گنهکار

به بخشایندگی در وی نظر کن

اگر من ناجوانمردم به کردار

[...]

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۴۲

 

اگر خود بر دَرَد پیشانی پیل

نه مرد است آن که در وی مردمی نیست

بنی آدم سرشت از خاک دارد

اگر خاکی نباشد آدمی نیست

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۴۶

 

اگر کشور خدای کامران است

وگر درویش حاجتمند نان است

در آن ساعت که خواهند این و آن مرد

نخواهند از جهان بیش از کفن برد

چو رخت از مملکت بربست خواهی

[...]

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲

 

من آن مورم که در پایم بمالند

نه زنبورم که از دستم بنالند

کجا خود شکر این نعمت گزارم

که زور مردم آزاری ندارم

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۶

 

چو کم‌‎خوردن طبیعت شد کسی را

چو سختی پیشش آید، سهل گیرد

وگر تن‌‎پرور است اندر فراخی

چو تنگی بیند، از سختی بمیرد

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۹

 

اگر حنظل خوری از دست خوشخوی

به از شیرینی از دست ترش‌روی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۱۱

 

مبر حاجت به نزدیک ترش روی

که از خوی بدش فرسوده گردی

اگر گویی غم دل با کسی گوی

که از رویش به نقد آسوده گردی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۰

 

گر آب چاه نصرانی نه پاک است

جهود مرده می شویی چه باک است

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۷

 

چه خوش گفت آن تهیدست سلحشور

جوی زر بهتر از پنجاه من زور

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۵

 

دو عاقل را نباشد کین و پیکار

نه دانایی ستیزد با سبکسار

اگر نادان به وحشت سخت گوید

خردمندش به نرمی دل بجوید

دو صاحبدل نگه دارند مویی

[...]

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

 

اگر خود هفت سبع از بر بخوانی

چو آشفتی الف ب ت ندانی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۴

 

نه ما را در میان عهد و وفا بود

جفا کردی و بد عهدی نمودی

به یک بار از جهان دل در تو بستم

ندانستم که برگردی به زودی

هنوزت گر سر صلح است باز آی

[...]

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۷

 

بزرگی دیدم اندر کوهساری

قناعت کرده از دنیا به غاری

چرا گفتم به شهر اندر نیایی

که باری بندی از دل برگشایی

بگفت آنجا پریرویان نغزند

[...]

سعدی
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode