گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۶

 

ایا ستارهٔ خوبان خَلُّخ و یغما

به دلبری دل ما را همی زنی یغما

چو تو نگار دل افروز نیست ‌در خَلُّخ

چو تو سوار سرافراز نیست در یغما

غنوده همچو دل تنگ ماست دیدهٔ تو

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲

 

همیشه باد بقا و سلامت بُت ما

که از وصالش ما را سلامت است و بقا

بتی که عارض او هست چون‌ گل سوری

کشیده بر گل سوری‌اش عنبر سارا

ز بهر لعل شکربار او همی بارند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷

 

هزار شکر کنم دولت مؤیّد را

که داد باز به من دلبر سَهی قد را

از آتش دل مشتاق و از بلای فراق

فرو گذاشته بودم وُثاق و مرقد را

چو ماه روی من آمد کنون بحمدالله

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲

 

ستاره سجده برد طلعت منیر تو را

زمانه بوسه دهد بایهٔ سریر تو را

موافق است قضا بخت کامکار تو را

مسخرست عدو تیغ شیرگیر تو را

خدایگان جهان بی‌نظیر چون تو سزد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴

 

چو آ‌تش فلکی شد نهفته زیر حجاب

زدود بست فلک بر رخ زمانه نقاب

درآمد از در من برگرفته دلبر من

ز روی خویش نقاب و ز موی خویش حجاب

خبر گرفته‌ که من بر عزیمت سفرم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶

 

به فال فرّخ و عزم درست و رأی صواب

سفر گزیدم و کردم سوی رحیل شتاب

نماز شام که از شب نقاب بست هوا

رسید نزد من آن آفتاب مشک نقاب

روان او شده بی‌بند و جَعد او پُربند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۷

 

شدست باغ پر از رشته‌های در خوشاب

شدست راغ پر از توده‌های عنبر ناب

به باغ و راغ مگر ابر و باد داشته‌اند

به توده عنبر ناب و به رشته درِّ خوشاب

چمن شدست چو محراب و عندلیبب همی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳

 

اگر نشاط ‌کند دهر واجب‌ است و صواب

که کرد خسرو روی زمین نشاط شراب

رخ نشاط برون آمد از نقاب امروز

جو آتشی‌که مر او را زآب هست نقاب

اگر کسی صفت باده و پیاله کند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶

 

ز بسکه ماند دل و چشم من در آتش و آب

گشاده در دل و در چشم من بر آتش و آب

به نیک و بد ز دل و چشم من جدا نشود

چگونه باشد چشم و دل اندر آتش و آب

چرا دو عارض و چشم مرا مرصع‌ کرد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹

 

خدای عرش گواه و زمانه آگاه است

که دین عزیز به سلطان دین ملکشاه است

شهی که خاطر پاک و ضمیر روشن او

ز هر هنرکه خدا آفریده آگاه است

اگر به افسر و گاه است فخر هر ملکی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰

 

چه سنت است‌ که در شهر زینت زَمَنَ است

رسول شادی و جشن رسول ذوالمِنَن است

خجسته موسم عیدست کاندرین موسم

بر آسمان سعادت ز انجُم انجمن است

اگرچه تهنیت از دیگران به نثر نکوست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۲

 

اگرچه ناموران را تفاخر از هنرست

تفاخر هنر از شهریار نامورست

جلال دولت عالی جمال ملت حق

که پادشاه جهان است و خسرو بشرست

اگر زمانه بنازد ز عدل او نه شگفت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۵۴

 

اگر سرای لباساتیان خرابات است

مرا میان خراباتیان لباسات است

میان شهر همه عاشقان خراب شدند

مگر نگار من امروز در خرابات است

مجوی زهد و خرابی کن و خراباتی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۵۶

 

بتی‌که قامت او سرو را بماند راست

خمیده زلف گرهگیر او چو قامت ماست

ز روی او برِ صورتگر از خیال و نشان

خیال حور بهشت و نشان ماه سماست

نماز شام که رفت آفتاب سوی نشیب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۶۶

 

سدید ملک ملک عارض خراسان است

صفی دولت و مخدوم اهل دیوان است

پناه دین خدای و معین شرع رسول

عمر که همچو علیّ و صدیق و عثمان است

لقب سدید و صفی یافته است زانکه دلش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۶۸

 

چه گوهرست که کانش خُم دَهاقین است

به رنگ لالهٔ نَعمان و بوی نسرین است

به مجلس ملکان همنشین زیر و بم است

به بزم ناموران مونس ریاحین است

نه آینه است ولیکن درو به‌دست بتان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۷۳

 

چه صورت است که بی‌جان بدیع رفتارست

چه پیکرست که بی‌دل شگفت‌ گفتارست

مساعد قدرست او و ترجمان قضاست

وزیر عقل و وکیل سپهر دوارست

به تیر ماند و او را به‌قیر پیکان است

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۸۸

 

به فال فرخ و روز مبارک از بغداد

شه ملوک سوی دارملک روی نهاد

ز رای و همت عالی به مدت شش ماه

هزار سیرت نیکو نهاد در بغداد

خرابه‌های کهن را به فرّ دولت خویش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۹۷

 

همیشه دولت و اقبال شاه سنجر باد

به بزم و رزم ‌کفش جفت جام و خنجر باد

ز جشن عید همه جشنهاش خوبترست

ز روز عید همه روزهاش خوشتر باد

همیشه کُنیت و نام و خطاب و القابش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۹۹

 

خدایگان جهانی خدای یار تو باد

سعادت ابدی جفت روزگار توباد

چو روز رزم بُوَد یُمن بر یَمین تو باد

چو روز بزم بود یُسْر بر یَسار تو باد

به هر کجا که زنی تیغ دست دست تو باد

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۲
۳
۶