گنجور

 
امیر معزی

بتی‌که قامت او سرو را بماند راست

خمیده زلف گرهگیر او چو قامت ماست

ز روی او برِ صورتگر از خیال و نشان

خیال حور بهشت و نشان ماه سماست

نماز شام که رفت آفتاب سوی نشیب

بر من آمد ماهی که ناروَن‌ بالاست

درآمد از سرکوی و در سرای بزد

سرای وکوی به رویش چو آفتاب آراست

به گرد چهرهٔ او در دو زلف او گفتی

که‌گرد لاله دو چنبر ز عنبرساراست

همی فشاند سر زلف بر ‌دو عارض خویش

بر آفتاب تو گفتی همی زره پیداست

چو زلف و روش بدیدم مرا یقین شد باز

که زیر دامن هاروت زُهرهٔ زهراست

چو عزم رفتن من دید و زاد راه سفر

فرو نشست توگویی قیامتی برخاست

ز روی و موی چو گلنار و چون بنفشه نمود

فزود گونهٔ‌ گلنار و از بنفشه بکاست

به‌ گونهٔ رخ او بر سرشک او گفتی

که بر عقیق پراکنده لؤلؤ لالاست

به مهرگفت به‌سوی سفر همی چه روی

که در سفر خطر صعب و کارهای خطاست

گمان برم که جفا بر حَضَر گزیدستی

که اختیار سفر بر حضر نشان جفا است

عِنان بتاب و متاب این دلم به آتش غم

که بر دلم ز غبار تو صدهزار عَناست

نه‌گر ز وصل من و شهر خویش سیر شدی

پس این شتافتن و زود رفتن تو چراست

وگر به صحبت یکساله کرده‌ای بیعت

همی‌کجا شوی اکنون و بیعت توکجاست

جواب دادم کاندر سفر خطر باشد

ولیکن این سفری کش نتیجه‌ نور و نواست

ضرورت است مرا رفتن از حضر به ‌سفر

ضرورت سفر دوستان نشان وفاست

به راه عِزّ و شرف پویم از ره عزلت

که عِزّ و عُزلت هر دو بهم نپاید راست

بود سفر به سعادت مرا چو بار دگر

ز روزگار امید و زکردگار قضاست

مگر همی نشناسی که در زیادت و جاه

پناه من به خداوند سیدالرؤساست

معین مملکت شهریار نیک اختر

که فرّ دولت نیک‌اختران بدو پیداست

ابوالمحاسن کاحسان‌ بزرگ نام بدوست

مُحَمّد آنکه محامِد بدو تمام بهاست

بزرگواری کاندر کمال قدرت خویش

نه ایزدست و چو ایزد بزرگ و بی‌همتاست

هوا خلاف زمین آمد و عجب دارم

که حکم او چو زمین‌است و طبع او چو هواست

چو بگذری ز خدای و خدایگان جهان

یقین شناس که بر هرکه هست کامرواست

ستارهٔ کَرَم است و نتیجهٔ خردست

نشانهٔ هنرست و یگانهٔ دنیاست

ز بخت خویشتن و شاه عالم است بزرگ

چو شاه عالم و چون بخت خویشتن بُرناست

حمایلِ سپرش بند چنبر فلک است

کواکبِ کمرش عِقد گردن جَوزاست

بلند بختا، نیک اخترا، خداوندا

در تو قبلهٔ آلاء و کعبهٔ نَعماست

بزرگ حضرت و درگاه تو بزرگان را

شریف چون حَجَرالاسوَد و مِنا و صَفاست

اگر لقا و دل اقبال و بخت را سبب است

لقا خجسته تو داریّ و دل‌گشاده‌تر است

وجودِ علوی و سِفلی در آن‌گشاده دَرَست

مراد کلّی و جزئی در آن خجسته لقاست

ز مهتران وکریمان که ما شنیدستیم

کرم تورا سزد و مهتری تورا زیباست

ز دولت تو من این معجزات دیدستم

که هر یکی عَلَم نسل آدم و حوّاست

به نزد مردم عاقل مراد عقل تویی

ز هر چه گردون تأثیر کرد و ایزد خواست

شکفته‌ شد بهر آنجا که همت تو رسید

به عقل و طبع مگر همت تو باد صباست

از آنکه جود به از تو جواد نشناسد

تورا به جود و به‌ تو جود را همیشه رضاست

تورا ز نعمت عُقبی همی مدد باید

که هر چه هست به دنیا تو را مراد عطاست

چو شب نمایدکِلک تو بر صحیفهٔ روز

اگر ستاره فشاند به تو سپهر، سزاست

زکلک تو به جهان در بدیعتر چه بود

که اَبکَم سخن آرای و اَکمه بیناست

چو دربنان تو پیدا شود گمان که مگر

کلید جنّت فردوس در ید بیضاست

تویی‌که مرتبهٔ تو به‌کبریای شهی است

مخالفان تو را مرتبه به کبر و ریاست

به نصرت و ظفر اندر تویی چو اسکندر

اگر چه خصم تو درگیر و دار چون داراست

نَعَم ز جود تو عزّ ولیّ و ذلّ عدوست

بلی ز لفظ تو نفی ملال و دفع بلاست

نعیم جود تو در سر چو روح نفسانی است

خیال مهر تو در دل چو نقطهٔ سوداست

زکردگار جهان هر چه یافتی امروز

یقین بدان که نشان زیادت فرداست

خرابهای زمین از تو گردد آبادان

به دولت تو شود شهر هرکجا صحراست

عجب مدار که از دولت‌ تو پنج بود

چهار طبع‌ که در زیرگنبد خضراست

بر مبارک تو یافتم جهان هنر

دل تو دریا دیدم‌ که اصل جود و سخاست

به‌ گرد دریا بس چون محیط‌ گشت جهان

اگر محیط به‌ گرد همه جهان دریاست

آیا ستوده ولی نعمتی که گاه سخن

ثناگر تو زبهر تو مُستَحِقّ ثناست

به‌ دولت تو خداوند در صِناعت شعر

جواز دولت من بنده برتر از جوزاست

همی ز منزلت و جاه من سخن‌ گویند

بهر کجا که در آفاق مَجمع‌ُالشّعراست

اگر به جان و تن از خدمت تو بودم دور

دلم تو داشتی و بر دلم خدای گواست

تو آفتابی و از قوّت تو در هر وقت

به‌سان آتش رخشنده طبع من والاست

از آفتاب به قوّت همی رسد آتش

وگرچه گوهر آتش زآفتاب جداست

همیشه تاکه ز حکم خدای وگرد‌ش چرخ

گهی صلاح و بقا و گهی فساد و فناست

همه فساد و فنا باد دشمنان تو را

که دوستان تو را خود صلاح هست و بقاست

دعای خلق به نیکی رساد در تن تو

که داعی تو بهرحال مُستَجاب دعاست