گنجور

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹

 

زلفت از سنبل تر گرد سمن پرچین کرد

گل رخ از پرتو خورشید رخت پرچین کرد

آمد از کوی تو باد سحری مشک افشان

مگر از شام دو زلفت گذری بر چین کرد

با سر کوی تو صاحبنظرش نتوان گفت

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳

 

سنبل زلف تو چون از گل تر بردارند

برقع شام ز رخسار سحر بردارند

آفتاب رخ تو چون کند از جیب طلوع

عاشقان دیده ز دیدار قمر بردارند

با کله گوشه حسن تو روا باشد اگر

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴

 

سنبل غالیه گون بر گل تر میشکند

ظلمت شام بر انوار سحر میشکند

هر زمان پسته شیرینش که شور شهر است

خنده ئی میزند و نرخ شکر میشکند

هر دمی حسن جهانگیر وی از ابرو و چشم

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹

 

طالع سعد دلم زان رخ گلگون گیرد

خرم آندل که چنین طالع میمون گیرد

عاشق از دور فلک کام دل آنگه یابد

که بدندان لب میگون تو در خون گیرد

بی گل عارضت از خون جگر هر سحری

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰

 

عاشق اول ز سر جان و جهان برخیزد

آنگه اندر پی آن راحت جان بر خیزد

جان و جانان نشود هر دو میسر با هم

هر که این میطلبد از سر آن بر خیزد

در ره عشق کسی گرم روی داند کرد

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱

 

عاشقان تا ز کمند غم عشقت نرهند

دل محنت زده بر جان بلاکش ننهند

بیدلانی که گرفتار خم زلف تو اند

تا قیامت ز پریشانی و سودا نرهند

بندگانی که کنند ار کرمت آزادی

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵

 

گر بوصل خودم آنماه زمانی بدهد

دل من روح بشکرانه روانی بدهد

آشکارا ندهد بوسه ام از بیم رقیب

کاش باری نکند بوسه روانی بدهد

بتماشای قدش دل بچمن رفت مگر

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷

 

لب و دندان تو با لعل و گهر می‌ماند

زلف و رخسار تو با شام و سحر می‌ماند

حسن رخسار قمر گر نبدی عاریتی

گفتمی پرتو رویت به قمر می‌ماند

جزع در بار من از آرزوی لعل لبت

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸

 

ماهروی من اگر پرده ز رخ بگشاید

فلک از عکس ویم ماه دگر بنماید

گر ببیند رخ چون آتش رخشنده در آب

دل خود را چو دل خلق جهان برباید

چون رقم بر بقم از نیل صبوحیش زنند

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲

 

نرگس مست تو گر دست بدستان نبرد

دل چنین از من سودا زده آسان نبرد

راه عشقت نه بپای دل ما بود و لیک

چکنم با دل سر گشته چو فرمان نبرد

نزند بیغم جانان نفسی شاد دلم

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳

 

نرگس مست تو این فتنه که بنیاد نهاد

دل و دین را همه بر آتش و بر باد نهاد

حبذا باد بهاری که ز روی و مویت

بر گل تازه و تر طره شمشاد نهاد

بنده قد تو شد سرو سهی از دل پاک

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷

 

هر نسیمی که ز خاک در جانان باشد

چون دم روح قدس مایه ده جان باشد

تا بمیدان لطافت ذقنش گوی زند

قامت اهل دل از عشق چو چوگان باشد

جان بدو دادم و دل از سر تحسین میگفت

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲

 

ای رخ خوب تو چون گل چمن آرای دگر

وی لب لعل تو چون مل طرب افزای دگر

خوشتر از روی چو گلنار تو بر سرو سهی

نشکفد هیچ گلی بر سر و بالای دگر

هر کجا دل رود آید بسر کوی تو باز

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۰

 

دل بدست غم جانان دهم و جان بر سر

گر چه زین کار فتد رنج فراوان بر سر

روی او شاهد حالست که در بردن دل

آمد آن طره طرار پریشان بر سر

دستگیر ار نشود زلف چو مشکین رسنش

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

 

دلبرا سلسله غالیه گونست مگر

بر رخ نازک تو یا شکن آب شمر

گر شب تیره به نیلوفر تر بر گذری

آفتابت شمرد سر کند از آب بدر

نیست رنگی ز توام لیک بمن بوی خوشت

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲

 

روی زیبای ترا نیست در آفاق نظیر

چشم بد دور ز رخسار تو ای بدر منیر

از غم عارض چون شیر و لب چون شکرت

در گدازست تنم همچو شکر اندر شیر

ناوک غمزه خونریز مزن بر دل من

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴

 

گل بصد ناز در آمد بچمن بار دگر

مست شد بلبل شوریده چو من بار دگر

پیش ازین گر چمن از برگ و نوا هیچ نداشت

درم افشاند برو شاخ سمن بار دگر

از سر سرو سهی نافه بیفتاد مگر

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵

 

گر کسی چشم و لبی خواست چو بادام و شکر

گو ببین چشم و لبش راست چو بادام و شکر

نه لب و چشم همه شکر و بادام بود

چشم و لب دلبر ما راست چو بادام و شکر

بهر چشم و لبش ار جان بدهم شاید از آنک

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷

 

صبحدم باد صبا آمد و آورد خبر

که بصد ناز رسد آن مه تابان ز سفر

چون صبا مژده رسانید که دلدار رسید

مرده بودم ز غمش زنده شدم بار دگر

در جهان عشق من و حسن بتم پیدا شد

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸

 

از توأم آرزوی بوس و کنارست هنوز

که گلستان تو بی زحمت خارست هنوز

بسرشک آب زنم خاک سر کوی ترا

بر دل نازکت از بنده غبارست هنوز

در خزان غمت افتاد دل اما چشمم

[...]

ابن یمین
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۹
sunny dark_mode