غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۰
مست صهبای تو در هر گذری نیست که نیست
زانکه سودای تو در هیچ سری نیست که نیست
سینه گنجینۀ عشق تو و از لخت جگر
لعل رمانی و والا گهری نیست که نیست
همتی بدرقۀ راه من گمشده کن
[...]
غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۲
گرچه عمریست که دل از غم عشقت ریش است
لیک چندیست که این غائله بیش از پیش است
بهرۀ من همه زان نخل شکر بر زهر است
قسمت من همه زان چشمۀ نوشین نیش است
هر که شد طرۀ هندوی ترا حلقه بگوش
[...]
غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۱
خسته ای را که دگر طاقت و قوت نبود
گر تفقد نکنی شرط مروت نبود
پدر پیر فلک را نبود مهر و وفا
شفقت نیز مگر رسم ابوت نبود
با فراق تو قرینم ز چه اندر همه عمر
[...]
غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۲
عاشق از فتنۀ معشوق هراسان نشود
تا که مشکل نشود واقعه آسان نشود
هر که ز آسیب ره عشق هراسان باشد
به که اندر هوس سیب زنخدان نشود
یا که از کار فرو بسته نباشد گریان
[...]
غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۲
عاکفان حرمت قبلۀ اهل کرمند
واقف از نکتۀ سر بستۀ لوح و قلمند
خاکساران تو ماه فلک ملک حدوث
جان نثاران تو شاه ملکوت قدمند
خرقه پوشان تو تشریف ده شاهانند
[...]
غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۷
گوهر عمر گرانمایه بود گرچه نفیس
لیک از بهر نثار تو متاعیست خسیس
گرچه ارباب قلم راست عطارد استاد
لیک در مکتب عشق تو یکی تازه نویس
گرچه در محفل دل عقل ندیمیست حکیم
[...]
غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۸
آتش قهر تو بر باد دهد گر خاکم
آب لطف تو نماید ز کدورت پاکم
غم عشق تو گر برد ز تنم تاب و توان
شادی شوق تو صد باره کند چالاکم
دیده از دیدن روی تو بدوزم هیهات
[...]
غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۹
گر هوای سر کوی تو دهد بر بادم
به حقیقت کند از بند هوا آزادم
جلوۀ روی قو از طور دلم برده قرار
کز زمین می رسد اینک به فلک فریادم
سینه ام نالۀ جانسوز چه بنیاد کند
[...]
غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۰
نقطۀ خال تو را من که چنان حیرانم
که چه پرگار در آن دائره سر گردانم
نکته ای یابم اگر زان خط خورشید نقط
حکمت آموز و نصیحت گر صد لقمانم
گر به سر چشمۀ نوشین دهانت برسم
[...]
غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۲
نقطۀ خال لبت مرکز و ما پرگاریم
همه سرگشته در آن دائرۀ رخساریم
خضر سرچشمۀ نوشیم و چنان می نوشیم
که دو صد ملک سکندر بجوی نشماریم
آبرو را نفروشیم به یک جرعۀ می
[...]
غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۳
دیرگاهی است پناهندۀ این درگاهم
بلکه عمریست که خاک ره این خرگاهم
گرچه در هر نفسی کالبدم می میرد
به امید تو بود زنده دل آگاهم
گاهی از ذوق لبت لاله صفت می شکفم
[...]
غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۵
ترسم آنست که ترسائی روی تو شوم
یا که هندوی بت خال نکوی تو شوم
به هوای سر کوی تو به بندم زنار
یا که آشفته تر از طرۀ موی تو شوم
ترک ناموس کنم دست به ناقوس زنم
[...]
غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۶
از رقیبان تو تا چند من اندیشه کنم
بیخ اندیشۀ بد را چه خوش از ریشه کنم
پیش بینی کند از مرحلۀ عشقم دور
شیوۀ رندی و مستی پس از این پیشه کنم
بیشۀ شیر هوا را بزنم آتش عشق
[...]
غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۷
هر که را عشق بود ساقی و عقلست ندیم
دولتی یافته بی کلفت جمع زر و سیم
وانکه با ابروی پیوستۀ جانان پیوست
ساغر شوق بگیرد بکف ذوق سلیم
قاب قوسین دو ابروی تو بر هر که فتد
[...]
غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۸
لالۀ روی تو را شمع جهان افروزم
عشق می بازم و پروانه صفت می سوزم
نه در آن آینۀ حسن بگیرد آهم
نه دل نازل او را بگدازد سوزم
رشتۀ عمر توانم ز عمت تازه کنم
[...]
غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰
تا شد آواره ز اقلیم حقیقت پدرم
من از آن روز در این وادی غم در بدرم
نه چنان واله و سرگشته در این بادیه ام
که ببانگ جرسی راه به جائی ببرم
رحمی ای خضر ره گمشدگان بهر خدای
[...]
غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲
چون خم عشق ازل تا به ابد میجوشم
بادهٔ خانگی از خون جگر مینوشم
بگشا چهره مگر مشکل ما بگشایی
ورنه من بر حسب همّت خود میکوشم
تا که چشمم به تو افتاد دل از کف دادم
[...]
غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸
بخدا کز تو نگیرم دل و رو برنکنم
کافرم چارۀ دل را گر از این در نکنم
رسم خوبان جهان گرچه وفاداری نیست
بی وفائی ز تو البته که باور نکنم
ناله، دانم ندهد سود و به جائی نرسد
[...]
غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴
لوح دل را اگر از نقش خطا ساده کنی
خویش را آینۀ حسن خدا داده کنی
تا نگردد دلت از نائرۀ عشق کباب
طمع خام بود گر هوس باده کنی
خانه را پاک کن از غیر که یار است غیور
[...]
غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶
دارم ای دوست ز بیداد تو فریاد بسی
چه کنم چون نبود دادگر دادرسی
بخت آشفته نخفته است که گردد بیدار
مرده هرگز نشود زنده به بانگ جرسی
طبع، افسرده و دل مرده و تن آزرده
[...]