گنجور

 
غروی اصفهانی

چون خم عشق ازل تا به ابد می‌جوشم

بادهٔ خانگی از خون جگر می‌نوشم

بگشا چهره مگر مشکل ما بگشایی

ورنه من بر حسب همّت خود می‌کوشم

تا که چشمم به تو افتاد دل از کف دادم

پند صاحبدل از این پس نرود در گوشم

نوبهار آمد و بلبل به تمتع در باغ

من که دستان توام از چه چنین خاموشم

ساقی بزم حریفان شده یارم چه‌کنم

برده هوشم ز سر آن نغمۀ نوشانوشم

دوشم از باده‌فروش آمده این طرفه سروش

که ترا من به دو گیتی به خدا نفروشم

گر بیایی تو بهر گام بیایی کامی

ور ببینم ز تو عیبی به کرم می‌پوشم

مفتقر بنده‌نوازی عجب از مولی نیست

دارم امید کشم غاشیه‌اش بر دوشم