کسایی » دیوان اشعار » دشمنی مذهبی
هیچ نپذیری چون ز آل نبی باشد مرد
زود بخروشی و گویی «نه صواب است، خطاست»
بی گمان، گفتن تو باز نماید که تو را
به دل اندر غضب و دشمنی آل عباست
فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵ - در مدح ابوالحسن علی بن الفضل بن احمد معروف به حجاج
ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست
ازهمه ترکان چون ترک من امروز کجاست
مشک با زلف سیاهش نه سیاهست و نه خوش
سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست
همه نازیدن آن ماه بدیدار منست
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵
بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست
نیک بنگر که، که افگند، وز این کار چه خواست
گر به ناکام تو بود این همه تقدیر، چرا
به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست؟
چون شدی فتنهٔ ناخواستهٔ خویش؟ بگوی،
[...]
ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۶
رمضان موکب رفتن زره دور آراست
علم عید پدید آمد و غلغل برخاست
مرد میخوار نماینده بدستی مه نو
دست دیگر سوی ساقی که : می کهنه کجاست ؟
مطرب کاسد بی بیم بشادی همه شب (؟)
[...]
منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۴ - مسمط چهارم
گر سخن گوید، باشد سخن او ره راست
زو دلارام و دلانگیز سخن باید خواست
زان سخنها که بدو طبع ترا میل و هواست
گوش مالش تو به انگشت بدانسان که سزاست
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۵ - در مدح ثقة الملک طاهربن علی
هر چه اقبال بیندیشید آمد همه راست
جان بدخواهان از هیبت و از هول بکاست
موکب طاهری آواز برآورد بلند
هر سویی از ظفر و نصرت لبیک بخاست
بدهید انصاف امروز به شمشیر و قلم
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۷ - هرچه خواهی بطلب
سیصد و شصت نظر راتبه بنده ماست
بنده را مرتبه بنگرزکجا تا به کجاست
بیوفائی مکن و ازدرِ ما دور مرو
زانکه ما را ز ازل تا به ابد باتوصفاست
روی ناشسته چرکین شده از چرک گناه
[...]
سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » مسمطات » شمارهٔ ۱
عاشقم بر کل شبلی که سرش بی موی است
چهره بی زحمت زلف خوش عنبر بوی است
وه نیکوست بر او گرچه کل بدروی است
گوی سیمین صفت جامی نشست اویست
سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » مسمطات » شمارهٔ ۱
کل شبلی بر ازینگونه که دل خواهد خواست
بدو رخ ماهی پذرفته خسوف و شده کاست
قامتش سروی کز نیمه بباید آراست
جفته گاهی بسفیدی و بلعلی می و ماست
سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » مسمطات » شمارهٔ ۲ - شاعر ساده سخنم
شرف و جاه چو وی تیره دلی این نه بس است
که به نزد تو خداوند بود روشن است
انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - در مرثیهٔ سیدالسادات مجدالدین ابیطالببن نعمه
شهر پرفتنه و پر مشغله و پر غوغاست
سید و صدر جهان بار ندادست کجاست
دیر شد دیر که خورشید فلک روی نمود
چیست امروز که خورشید زمین ناپیداست
بارگاهش ز بزرگان و ز اعیان پر شد
[...]
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۷۲
مرغی بسر کوه نشست و برخاست
بنگر کی از آن کوه چه افزود و چه کاست
کمالالدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۵ - و قال ایضاً یمدحه و یلتمس الفروه «در این قصیده التزام موکند»
ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست
یک سر موی ترا هردو جهان نیم بهاست
دهنت یک سر مویسیت و بهنگام سخن
اثر موی شکافیّ تو در وی پیداست
بر سر هر مهی از رشک رخ تو تن ماه
[...]
امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸ - در رثاء فخرالملک
صاحب شرق چو از صدر وزارت برخاست
ای فلک بیش مکن دور که بادی کم و کاست
ای ملوک از در غیرت به جهان در نگرید
که جهان بی نظر صدر جهان چاه بلاست
ای اکابر، زره جور فلک برخیزید
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۷
من پری زادهام و خواب ندانم که کجاست
چونک شب گشت نخسپند که شب نوبت ماست
چون دماغ است و سر استت مکن استیزه بخسب
دخل و خرج است چنین شیوه و تدبیر سزاست
خرج بیدخل خدایی است ز دنیا مطلب
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳
از دلم هیچ خبر نیست ندانم که کجاست
هر کجا هست چه آید ز چنان دل که مراست
در خمِ زلفِ بتی مانده باشد محبوس
هم مگر بادِ صبا زو خبری آرد راست
اعتمادی نبود بر دلِ هر جاییِ من
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰
دل ببردی و قیامت ز وجودم برخاست
دل بری دل ندهی باز چنین ناید راست
عقل و هوش و دل و دین بردی و جان در خطرست
هیچ ناداده به من جمله ز من نتوان خاست
عشق تو خانه بسیار کسان کرد خراب
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳
آه مِن حُبّکَ مِن حُبّکَ آه این چه قضاست
بَلَغ السیل چه تدبیر کنم این چه بلاست
آتش عشق به هر بیشه که در میافتد
پیش او سنگ و گیا هر دو روان است و رواست
گرد بر دامن هر سوخته کز عشق نشست
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱
شاد باش ای دل دیوانه که دلبر با ماست
چه خطر گر همه عالم به خصومت برخاست
یک نفس نقد چو دریافته ای فوت مکن
غم فردا چه خوری بیهده فردا،فرداست
گر ملامت زده ی خلق شدی باکی نیست
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹
می بیارید که می داروی درد حکماست
مکشیدش که نیاید مدهیدش که نخواست
می به تکلیف نباید به کسی داد به زور
جز به مخمور و به این قاعده تکلیف رواست
می به نزدیک بهائم چه بها ارزد هیچ
[...]