گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست

یک سر موی ترا هردو جهان نیم بهاست

دهنت یک سر مویسیت و به هنگام سخن

اثر موی شکافیّ تو در وی پیداست

بر سر هر مهی از رشک رخ تو تن ماه

همچو موی تو ز باریکی انگشت نماست

عکس هر موی از آن زلف سیه پنداری

در دماغ من سرگشته رگی از سوداست

کس ز وصل قد و بالای تو بر می‌نخورد

مگر آن موی که با قامت تو هم بالاست

هیچ باریک نظر فرق میانشان نکند

موی فرق تو که با موی میانت همتاست

موی گیسوی تو سر تا قدمت می‌پوشد

وه که آن شعر سیه بر قد تو چون زیباست

گاه بر موی نهی بندی و گویی کمرست

گاه بر سرو کشی دیبه و گویی که قباست

از میان تو چو مویی نبرد خسته تنم

بر کناری ز میان تو چنین مانده چراست؟

با تو بر موی بود زیستنش چون کمرت

هرکه در بند تو شد گرچه زر مستوفاست

همچو مویم زقفای تو من تافته دل

مهر روی تو مرا تا که چو سایه ز قفاست

بخت من خفته همه زلف تو بیند در خواب

موی در خواب چو بینند همه رنج و بلاست

گر به هر موی چو زلف تو دلی داشتمی

کردمی آنهمه در پای تو کانصاف سزاست

کرد بر موی تو چون شانه دلم دندان تیز

همچو شانه به یکی موی معلّق زیراست

من ز تو دور و دلم بسته به موی زلفت

وه! که کار سر زلفت، ز کجا تا به کجاست

دل عشّاق به خروار چه بندی در زلف

این همه بار ببستن به یکی موی خطاست

گر چو موی تو برآیم ز سرای جان چه عجب

که ز سودای تو مغز سر من پُر غوغاست

گرچه در خون من خسته شدی چون نشتر

بر سرم حکم تو چون اُستُره بر موی رواست

لشکر عشق تو گرد دلم ای ترک خطا

حلقه در حلقه ز انبوهی چون موی گیاست

موی زلف تو به دست دل من نرم آمد

در سر زلف تو پیچیدن از آتش یاراست

موی در چشم بود آفت بینایی و باز

چشم من خود به خیال سر زلفت بیناست

هر سر موی تو در دست دلی می‌بینم

چه فتاده‌ست مگر بنگه هندو یغماست!

زان صبا را ز سر زلف تو بیرون شو نیست

که به هر موی ازو بندی بر پای صباست

گشت خاک در ما آینۀ روی خرد

زانکه مویی ز سر زلف تو در شانهٔ ماست

در میان من و تو موی اگر می‌گنجد

جز میان تو، پس این رنج دل بنده هباست

تا به مویی بود آویخته جان در تن من

همچنانست کزان زلف به تاب اندرواست

نیست از موی تو تا خسته تنم مویی فرق

ارچه من غمگنم و او ز طرب ناپرواست

من جداام ز رخ خوب تو زان غمگینم

کار مویی که ز روی تو جدا نیست جداست

مو برآید به کف و موی تو ناید به کفم

با چنین بخت که من دارم و این خو که تراست

در دل تنگ منش جای بود پیوسته

پشت آن موی دراز تو از آن روی دوتاست

به در خواجه برم موی کشان زلف ترا

تا که از سر بنهد هرچه ز آیین جفاست

زآتش چهرۀ تو آمده بر هم مویت

چون تن خصم ز تاب سخط مولاناست

رکن الدین مسعود ، آن خواجه که در نوبت او

جای تشویش خم موی بتان یغماست

آنکه بی قوّت حکمش بنبرّد مویی

همچو شمشیر خطیب ار همه خود تیغ قضاست

ای چو موی آمده از شخص بزرگی بر سر

بر بزرگیّ تو موی سر اعدات گواست

موی پشت بره را شانه ز چنگ گرگست

در جهان تا که ز آوازهٔ عدل تو صداست

بحر با فسحت صدر تو مضیقی چو مسام

چرخ با جاه عریض تو چو مویی پهناست

دست احداث، چو موی سر زنگی کوتاه

کلک رومی تو کرده‌ست، که هندوسیماست

همچو داء الثّعلب موی فرو ریزاند

آتش خشم تو زان شیر که بر اوج سماست

شکل سوفار نماید ز سر موی به سحر

نوک کلکت که ز سر تیزی پیکان آساست

به سر انگشت لطافت بگشاید طبعت

گره از موی، که چون آب روان جان افزاست

گر چو پرچم همه تن موی شود دشمن تو

بر سر نیزه کند دست ظفر جایش راست

زان غباری که ز خیل تو به گردون بر شد

آسمان چهرۀ خود را چو سر از موی آراست

گرچه زان مرتبه یک پوست بیفزود فلک

از خداوندی تو هم سر مویی بنکاست

اگر از پوست برون آید چون موی سزد

هر کرا از کرم و تربیتت نشو و نماست

پشت پای که زدی از سر خِذلان چون پتک؟

که نه موی تن او هم به خلافش برخاست

بدسگالت چو معزّم ز تو زان شد در خط

که بر اندامش هر موی یکی اژدرهاست

با تو هر کس که چو سبلت بکشد پای از خط

گردنش را چو سر از موی بباید پیراست

و آنکه با تو نه به اندام بود یک مویش

هریکی موی بر اندامش میخی ز عناست

دل که با مهر تو آمیخته شد چون می و شیر

آید از حادثه ها بیرون، چون موی ز ماست

یک به سر موی بود عمر عدوت از پی آن

که سیه کار در ایّام تو کوتاه بقاست

سرورا! حال من خستۀ سرگشته چو موی

درهم و تیره ز انواع پریشانی‌هاست

اثر گرد سپاه حَدَثانست همه

این که پیش از پیری موی سرم زو رسواست

یک سر موی بر اندام تو گر کژ گردد

موی‌ها گردد از آن بیم بر اندامم راست

آن زبانها همه چون موی کنم در مدحت

گر زبان گردد هر مو که مرا بر اعضاست

گر مرا برکشد از بیخ جفای تو چو موی

هم به سر باز آیم، زآنک مرا طبع وفاست

ور به تیغ از سر خود باز کنی چون مویم

هم به پای تو درافتم که دلم مهر تو خواست

دختر طبعم در موی خزیده‌ست، از آنک

زمهریر دم سردم مدد فصل شتاست

خون همی ریزد سرما که نیازارد موی

مگر از هیبت خشمت اثری در سرماست

دوستان تو همه موینه پوشند کنون

موی برکندن از امروز نصیب اعداست

شد شب تیره چو موی بت من بالاکش

روز بیچاره چو روزیّ جهان در کم و کاست

فصل دی ماه و مرا موی همین بر زنخست

پشت گرمی به چنین موی درین فصل کراست!

محض سودا بود ار موی شکافم به سخن

با چنین فایده کامروز هنر را ز سخاست

همچو موی مژه از چشم برسته‌ست مرا

هریکی موی که بر پشت ددی در صحراست

گر فرشته‌ست چو پروانه به آتش یازد

هرکه امروز نه چون دیوچه در مویش جاست

تن من چون دل عشّاق به مویی گروست

جان من همچو سر شمع، به آتش برپاست

آفتابست یکی وان دگری مویینه

به رخ و زلف بتان میل دل من زینجاست

همچو سادات روا باشد اگر دارد موی

اندرین فصل هرآنکس که ز اصحاب عباست

زان زنخدانم بر موی چنین لرزانست

کاندرین موسم مویینه اعزّالاشیاست

تا تراش از که کنم استره آسا مویی

همه سرمایه‌ام این تیغ زبان برّاست

همچو مویی ز خمیر آمدم از پوست برون

که نه ما بر سر موییم و نه مو بر سر ماست

با چنان پوشش اگر روی زمین یخ گیرد

نیست بر موی تو آسیبی، اگر هست مراست

پوستینی به چنین شعرم اگر وعده دهی

موی اگر زآنکه برآید به چنین وعده رواست

تن چون موی خود امروز ببینم در موی

که ز خاک در تو چشم مرا کحل جلاست

اینچنین گرم که این بنده ز سرما آمد

گر به مویی بجهد آن همه از انعام شماست

وجه این موی نباید که بود خطّ و برات

پشت گرمی نکند موی که خطّش مبداست

این همه موی که بر غاشیۀ نظم زدم

گر بپوشم به مثل دافع سردیّ هواست

گرچه این شعر به صورت چوپلاسیست ز موی

هر یکی تار از او خوبتر از صد دیباست

موی بندیست مرصّع به جواهر نظمم

که عروس سخن از زیور آن خوب لقاست

میزند خاطر من موی به تیر و چه عجب

به یک اندازی چون تیر فلک بی همتاست

به سر معنی چون موی رود خاطر من

که ز سر تیزی چون شانه زبان آور خاست

شعر با شعر به یکجای درون بافته‌ام

شعر بافیّ برین گونه نه رسم شعر است

دو سه بیت ارچه که بی موی بود هم بشنو

زانکه بی مویی من خود نه به شعر تنهاست

سخن بنده زنخ باشد و بی موی بهست

که همه کس را سوی زنخ ساده هواست

ای سرافرازی کز دست نوالت همه سال

همه بی برگان را کار به آیین و نواست

در جهان طاق ترادانم و بس، کز کرمت

منصب پادشهی جفت نیاز فقراست

از پی سود بخر ز آنکه عظیم ارزانست

هر چه از جنس و متاع هنر و مدح و ثناست

کار شعر و شعرا زیر میانه‌ست چنان

که نه آوازهٔ تحسین و نه اومید عطاست

بنده به زین نظری از تو همی دارد چشم

گرچه خود میکنی آنچ از تو سزد بی درخواست

کُدیه وصفیست که خود ذاتی شعرست چنانک

هر که را شاعر گفتی تو بگفتی که گداست

شاهد شعر مرا موی اگر شد بسیار

هم بدینش، نکند عیب کسی کو داناست

گر نترسم ز ملامت عدد موی به سر

معنی انگیزم زیبا که تو گویی عذراست

گشت چون موی نگارین من این شعر دراز

هم برین ختم کند نظم که هنگام دعاست

باد بدخواه ترا ساخته گردن بندی

هم از آن موی که او را ز زنخدان برخاست

 
 
 
کسایی

هیچ نپذیری چون ز آل نبی باشد مرد

زود بخروشی و گویی «نه صواب است، خطاست»

بی گمان، گفتن تو باز نماید که تو را

به دل اندر غضب و دشمنی آل عباست

فرخی سیستانی

ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست

ازهمه ترکان چون ترک من امروز کجاست

مشک با زلف سیاهش نه سیاهست و نه خوش

سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست

همه نازیدن آن ماه بدیدار منست

[...]

ناصرخسرو

بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست

نیک بنگر که، که افگند، وز این کار چه خواست

گر به ناکام تو بود این همه تقدیر، چرا

به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست؟

چون شدی فتنهٔ ناخواستهٔ خویش؟ بگوی،

[...]

ازرقی هروی

رمضان موکب رفتن زره دور آراست

علم عید پدید آمد و غلغل برخاست

مرد میخوار نماینده بدستی مه نو

دست دیگر سوی ساقی که : می کهنه کجاست ؟

مطرب کاسد بی بیم بشادی همه شب (؟)

[...]

منوچهری

گر سخن گوید، باشد سخن او ره راست

زو دلارام و دل‌انگیز سخن باید خواست

زان سخنها که بدو طبع ترا میل و هواست

گوش مالش تو به انگشت بدانسان که سزاست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه