جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵
باز مارا هوس خوش پسری افتادست
بازمان از پی دل دردسری افتادست
کار دل سخت بدافتاد درین بار که او
بکف سخت دل بد جگری افتادست
من نمیدانم کاین مشغله بر من زچه خاست
[...]
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
وای ای دوست که بیوصل تو عیشم خوش نیست
چون بود خوش که مرا آن دورخ مهوش نیست
بر رخت آتشی از عشق برافروخته اند
کیست کش از پی دل نعل درین آتش نیست
چه کند ماه که درششدرحسن از تو بماند
[...]
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶
هیچ کس را هوش عشق تو درسر نشود
کش غم هجر تو با مرگ برابر نشود
نتوان کشت مرا گر طمع وصل کنم
هیچ عاشق بچنین جرمی کافی نشود
جان زمن خواهی ودانی که محابانکنم
[...]
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲
خه بنام ایزد آنعارض نیکو نگرید
چشم بد دور ازو آن گل خود رو نگرید
سرو خواهید خرامان گل خندان بسرش؟
آنکه از دور همی آید از انسو نگرید
ناوک غالیه دیدید و کمند مشگین
[...]
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸
ابر نوروز زغم روی جهان میشوید
باز هر دلشده دلبر خود میجوید
باد چون طبله عطار بمشک اندودست
هرکجا برگذرد خاک ازو میبوید
بربنا گوش چمن خط بنفشه بدمید
[...]
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶
با من ای دوست، ستمگر چو جهانی چه کنم؟
هر چه خواهی ز جفا می بتوانی چه کنم؟
نیک و بد از بُن دندان تو میباید ساخت
نگریزد دل من از تو که جانی چه کنم؟
گر چو جان رخ بنمائی، چو جهان جور کنی
[...]
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳
بی تو چونان زغم هجر تو می بگدازم
که بگوشی نرسد صعب ترین آوازم
کشته عشق توام جای ملامت باشد؟
خود بدین زنده ام انصاف و بدین مینازم
چند بردوخته چشم از تو درم پرده خویش
[...]
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷
خود بخود خواستم اینعشق علی الله چکنم
محنت من ز من آمد گله زانمه چکنم
نتوان خوردغم ار در ره او کشته شوم
صد هزارند چو من کشته درین ره چکنم
همه دم گوئی از خشم که جانت ببرم
[...]
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵
دلبرا چشم من از اشک چو دریاچه کنی
وزمن دلشده بیجرم تبرا چه کنی
خون ما خود غم هجرت زره دید، بریخت
اینهمه قصد بخون ریختن ما چه کنی
گرد مه مشگ کشیدی و دلم بربودی
[...]
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۲
سر آن داری با ما که بصحرا آیی
ساعتی سوی گلستان بتماشا آیی
پرده کج ندهی وعده بفردا نکنی
که تو امروزدهی وعده و فردا آیی
از سردست باین پای اگر آیی بربام
[...]