گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

دلبرا چشم من از اشک چو دریاچه کنی

وزمن دلشده بیجرم تبرا چه کنی

خون ما خود غم هجرت زره دید، بریخت

اینهمه قصد بخون ریختن ما چه کنی

گرد مه مشگ کشیدی و دلم بربودی

زلف را بازگره بر زده تا چه کنی

گربجان از تو یکی بوسه بخواهم تنها

بدهی بیجگری؟ یا ندهی تا چه کنی

گفتی از من چه جفا دیه اندر همه عمر

آنچه پوشیده نمیماند پیدا چه کنی

چون تو میدانی و من دانم گفتن بچه کار

خویشتن را و مرا بیهده رسوا چه کنی

 
sunny dark_mode