سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷
دوش رفتم به سر کوی به نظّارهٔ دوست
شب هزیمتشده دیدم ز دو رخسارهٔ دوست
از پی کسب شرف پیش بناگوش و لبش
ماه دیدم رهی و زهره سماکارهٔ دوست
گوشها گشته شِکرچین که همیریخت ز نطق
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹
شور در شهر فکند آن بت زُنّارپرست
چون خرامان ز خرابات برون آمد مست
پردهٔ راز دریده، قدحِ می در کف
شربت کفر چشیده، عَلَم کفر به دست
شده بیرون ز در نیستی از هستی خویش
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸
دوش یارم به بر خویش مرا بار نداد
قوت جانم زد و یاقوت شکر بار نداد
آن درختی که همه عمر بکشتم به امید
دوش در فرقت او خشک شد و بار نداد
شب تاریک چو من حلقه زدم بر در او
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴
نور تا کیست که آن پردهٔ روی تو بود
مشک خود کیست که آن بندهٔ موی تو بود
ز آفتابم عجب آید که کند دعوی نور
در سرایی که درو تابش روی تو بود
در ترازوی قیامت ز پی سختن نور
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵
هر که در کوی خرابات مرا بار دهد
به کمال و کرمش جان من اقرار دهد
بار در کوی خرابات مرا هیچ کسی
ندهد ور دهد آن یار وفادار دهد
در خرابات بود یار من و من شب و روز
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۳
دوش تا روز من از عشق تو بودم به خروش
تو چه دانی که چه بود از غم تو بر من دوش
می زدم آب صبوری زد و دیده بر دل
چون دل از آتش عشق تو برآوری جوش
گاه چون نای بدم از غم تو با ناله
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۹
چاک زد جان پدر دست صبا دامن گل
خیز تا هر دو خرامیم به پیرامن گل
تیره شد ابر چو زلفین تو بر چهرهٔ رخ
تا بیاراست چو روی تو رخ روشن گل
همه شب فاخته تا روز همی گرید زار
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۵
صنما تا بزیم بندهٔ دیدار توام
بتن و جان و دل دیده خریدار توام
تو مه و سال کمر بسته به آزار منی
من شب و روز جگر خسته ز آزار توام
گرچه از جور تو سیر آمدهام تا بزیم
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۰
من که باشم که به تن رخت وفای تو کشم؟
دیده حمال کنم بار جفای تو کشم؟
ملک الموت جفای تو ز من جان ببرد
چون به دل بار سرافیل وفای تو کشم
چه کند عرش که او غاشیهٔ من نکشد؟
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۵
از پی تو ز عدم ما به جهان آمدهایم
نز برای طرب و لهو و فغان آمدهایم
عشق نپذیرد هستی و پرستیدن نفس
ما ازین معنی بی نام و نشان آمدهایم
تا کی از نسبت بی اصل همی لاف زنیم
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۹
چیست آن زلف بر آن روی پریشان کردن
طرف گلزار به زیر کله پنهان کردن
زلف را شانه زدی باز چه رسم آوردی
کفر درهم شده را پردهٔ ایمان کردن
ای گل باغ الاهی ز که آموختهای
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۰
خنده گریند همی لافزنان بر در تو
گریه خندند همی سوختگان در بر تو
دل آن روح گسسته که ندارد دل تو
سر آن حور بریده که ندارد سر تو
گاه دشنام زدن طاقچهٔ گوش مرا
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۶
این چه رنگست برین گونه که آمیختهای
این چه شورست که ناگاه برانگیختهای
خوابم از دیده شده غایب و دیگر به چه صبر
تا تو غایب شدهای از من و بگریختهای
رخ زردم به گلی ماند نایافته آب
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۵
صنما آن خط مشکین که فراز آوردی
بر گل از غلیه گوی که طراز آوردی
گرچه خوبست به گرد رخ تو زلف دراز
خط بسی خوبتر از زلف دراز آوردی
گر نیازست رهی را به خط خوب تو باز
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۹
ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی
کی سزاوار هوای رخ جانان باشی
درّ دریا تو چگونه به کف آری که همی
به لب جوی چو اطفال هراسان باشی
چون به ترک دل و جان گفت نیاری آن به
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۴
صنما چبود اگر بوسگکی وام دهی
نه برآشوبی هر ساعت و دشنام دهی
بستهٔ دام تو گشت است دل من چه شود
که مرا قوت از آن پسته و بادام دهی
پختهٔ عشق شود گرچه بود خام ای جان
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - در مدح خواجه مسعود علیبن ابراهیم
عربیوار دلم برد یکی ماه عرب
آب صفوت پسری چه زنخی شکر لب
کله بر گلبن او راست چو بر لاله سواد
مژه بر نرگس او راست چو بر خار رطب
ناصیت راست چو بر تختهٔ کافورین مشک
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - هر چه حق باشد بی حجت و برهان نیست
کفر و ایمان دو طریقیست که آن پنهان نیست
فرق این هر دو بنزدیک خرد آسان نیست
کفر نزدیک خرد نیست چو ایمان که بوصف
اهرمن را صفت برتری یزدان نیست
گهر ایمان جستهست ز ارکان سپهر
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱ - در استغنای معشوق طناز و وفای عاشق
عاشقانت سوی تو تحفه اگر جان آرند
به سر تو که همی زیره به کرمان آرند
ور خرد بر تو فشانند همیدان که همی
عرق سنگ سوی چشمهٔ حیوان آرند
ور دل و دین به تو آرند عجب نبود از آنک
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - از راه پر مخافت عشق گوید
سوز و شوقِ مَلَکی بر دلت آسان نشود
تا بد و نیک جهان پیش تو یکسان نشود
هیچ دریا نکشد زورقِ پندار تو را
تا دو چشمت ز جگرمایه چو طوفان نشود
در تماشای ره عشق نیابی تو درست
[...]