کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۱
بار سر میخواهد از من خواهم گردن نهاد
پیش او سر چیست باید دیده روشن نهاد
بخت من مییافتی سر رشته گم کرده را
گر سر زلفش توانستی بدست من نهاد
دیده بر نقش دهانش دوختن فرمود دل
[...]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۱
بر سر کوی تو گر بودی مرا راه گذر
گاه میرفتم به دیده گاه میرفتم بسر
مرغ اگر از ناله شبهای من می کرد خواب
نا روم پیش تو میدزدیدم از وی بال و پر
در کتاب طالع ما دیده بود اختر شناس
[...]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۲
بر فروز امشب به طلعت مجلس ای ماه منیر
گو بکش خودرا چراغ از رشک وشمع از غم بمیر
شد نهی آن آستان از خاک و چشم ما هنوز
پر نمی گردد که بادا خاک در چشم فقیر
میکشم جان محقر پیش موران درت
[...]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۳
می خورد خونم به شوخی شاد و خندان آن پسر
شیر مادر می خورد پنداری و مال پدر
تا معلم غمزه اش باشد که آموزد ادب
جون ز شاگردست بسیاری معلم شوختر
بازی طفلان به خاک آمد شوم خاک رهش
[...]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۹
گفتمش نام تو گفتا از مه تابان پرس
گفتمش نام لبت گفت این حدیث از جان بپرس
گفتمش باری نشانی زان دهان با من بگوی
زیر لب خندان شد و گفت از گل خندان بپرس
گفتمش دلها که دزدید آن همه شب با چراغ
[...]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۳
آنکه می خوانند مردم مردم چشم منش
چشم من روشن به روی اوست گفتم روشنش
بر دل عاشق ز یک یک شیوه های چشم او
شیوه خوشتر نمی آید ز عاشق کشتنش
آهوان را از دویدن شد جگر خون و هنوز
[...]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۱
دل که دلداری ندارد دل نشاید خواندنش
نیست عاشق گر نباشد رسم جان افشاندنش
گرچه افتادست بر خاک رهش گلگون اشک
تا مجالی هست خواهیم از پی او راندنش
سهل باشد گر کنار ما گرفت از گریه آب
[...]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۰
لاابالی را اگر سامان نباشد گو مباش
بتپرستی را اگر ایمان نباشد گو مباش
دیگری گر بر سر جان میکشد خود را رواست
من به جانان زندهام گر جان نباشد گو مباش
کار وصل او اگر آسان برآید دولتیست
[...]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۳
ما به فریاد آمدیم از ناله شبهای خویش
پرسشی میکنز رنجوران شب پیمای خویش
با همه خندان لبی بر من بگرید شمع جمع
گر برو پیدا کنم این سوز ناپیدای خویش
من که بیقیمت نرم پیش کسان از خاک راه
[...]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۹
یار خرمن سوز ما گو روی گندمگون بپوش
ورنه خواهد سوخت خرمن هر کرا عقل است و هوش
روی گندمگون نمود و جان ما یک جو فروخت
از چه شد باز اینچنین گندم نمای جو فروش
شاهدان از گوشها کردند درها را رها
[...]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۷
ای خَطَت خوب و عبارت نازک و لبها لطیف
خالِ مشکینت مَلیح و عارِضِ زیبا لطیف
گر دو رخ پوشی و گرنه هر دو زیبا آیدت
زآن که هم پنهان چو جان خوبی و هم پیدا لطیف
تو لطیفی خواه در دل خواه در چشم آ فرو
[...]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۳
زاهد شهرم ز رندی می کند هر دم سؤال
ساقیا میده که در سر ندارد جز خیال
نالهٔ دلسوز و آو خستگان بی درد نیست
ای که دردی نیست باری از پی دردی بنال
خلوت وصل است درگیر ای چراغ صبحدم
[...]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۴
دل برفت از دست ما تنها نه دل دلدار هم
سینه از داغ جدانی خسته و انگار هم
آخر آمد روز وصل و روزگار عیش نیز
چشم خوابانید بخت و دولت بیدار هم
گر بگویم پیش باران درد بی باری خویش
[...]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۵
دل ز چشم او به نازی مست شد بی خویش هم
ناز خود گو بیش کن تا میرمش زین بیش هم
چون به آن قانع نشد کز غمزه دلها ریش ساخت
میفشان گر از لب خندان نمک ریش هم
سرزنش در عشق او دل را بدان ماند که ریش
[...]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۰
دوش بی روی تو روی از خون دل برداشتم
بار بر دل پای در گل دست بر سر داشتم
داده جان بر باد و برخاک درت بنهاده روی
دیده غرق آب و دل در عین آذر داشتم
بی فروغ شمع روی مجلس آرایت چو شمع
[...]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۴
رفت از دست من آن زیبانگاری چون کنم
نیست در دسٹم عنان اختیاری چون کنم
در همه احوالم او بودی که بودی غمگسار
این زمان جز غم ندارم غمگساری چون کنم
دوستان گویند هان تدبیر کار خویش کن
[...]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۷
شاه مرغانم سوی تخت سلیمان می پرم
صید من عشق است و دل پیر و عنایت رهبرم
صورت ما نا بدلی ژنده پوشان شد بدل
نسخه ها بردند نقاشان چین از پیکرم
بی خط و کلک و ورق روشندلان بر خوانده اند
[...]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۴
گر تو سر خواهی ز من سر با تو ببارم به چشم
سر چه باشد هرچه دارم در نظر آرم به چشم
گفته بردار از خاک در ما روی خویش
گرچه گردست آن نه رو آن گرد بردارم به چشم
گفته نظاره رویم به چشم من گذار
[...]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۸
گر دهد دستم کز آن عارض نقابش بر کنم
بوسه دو از رخ چون آفتابش بر کنم
تلخ گردد کام عیش من چو دندان طمع
از لب شیرین چو حلوای نباشه بر کنم
پیش چشم من مقابل جز خیال روی دوست
[...]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۲
گفت دلدارم که از هجران دلت خون میکنم
گفتم ار خون شد ورا از دیده بیرون میکنم
نیست با بارم خلافی غیر از این مقدار بس
گر بلا کم میکند من ناله افزون میکنم
گر که او شیرین شود من میشوم فرهاد او
[...]
