گنجور

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

دل سپر بفگند چون درد ترا درمان نداشت

عقل پی گم کرد چون گوی ترا میدان نداشت

صبر می زد لاف چون طوفان غم بالا گرفت

عاجزی شد زانکه کشتی در خور طوفان نداشت

شحنه عشق تو تا سر حد جان آتش بزد

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

 

دوش چون دست قدر مهر از در شب بر گرفت

عقد گردون بیضه ای از عنبر شب بر گرفت

بر سر شب تاج بود از گوهر گردون ولیک

دود دلها هر زمان تاج از سر شب بر گرفت

پیش از آنگه کاید آواز تتق دار فلک

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

زلف کافرکیش تو آیین ایمان بر گرفت

عقل را صف بر شکست و عالم جان بر گرفت

لعل در کان، خاک بر سر کرد تا یاقوت تو

پرده ظلمت ز پیش آب حیوان بر گرفت

خشک سالی بود عالم را چو عشقت رخ نمود

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴

 

گر ز چشم من خیالت یک زمان برخاستی

طمع دل زان طره عنبر فشان برخاستی

ور به شب گردون شنیدی ناله و افغان من

از فغان من ز گردون صد فغان برخاستی

گر نبودی بر زمین بار غمم شک نیستی

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 
 
sunny dark_mode