گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

دوش چون دست قدر مهر از در شب بر گرفت

عقد گردون بیضه ای از عنبر شب بر گرفت

بر سر شب تاج بود از گوهر گردون ولیک

دود دلها هر زمان تاج از سر شب بر گرفت

پیش از آنگه کاید آواز تتق دار فلک

لشکر غم بود و من تا لشک شب بر گرفت

آسمان دیا اینکه من خوش خوش همی سوزم چو عود

شمع مشرق بر زمین زد مجمر شب بر گرفت

جرعه ها می خورد عقل از جام غم تا روز بود

چون حریف شب در آمد ساغر شب بر گرفت

تا در معشوق از انجا پاره ای ره بود شب

عقل کان ره دید گام اندر خور شب بر گرفت

زهره بر ره بود چون از غم مرا سرمست یافت

با من آمد ساز زیر چادر شب بر گرفت

هم در آن ساعت که ما را از قبول افسر رسید

خسرو گردون بزد تیغ افسر شب بر گرفت

دل در آن اندیشه کانجا یابد از معشوق بار

بارها فال وصال از دفتر شب بر گرفت

عقل گفتا گوهر دل دار پنهان ای مجیر!

کانک آمد صبح صادق گوهر شب بر گرفت

 
sunny dark_mode