گنجور

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۲۰۵

 

گل از تو چراغ حسن در گلشن برد

وز روی تو آیینه دل روشن برد

هر خانه که شمع رخت افروخت درو

خورشید چو ذره نور از روزن برد

ابوسعید ابوالخیر
 

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۷۹ - رزم شهریار با نقابدار سرخ پوش گوید

 

که جوید دگر ره به میدان نبرد

خروشان و جوشان چو شیر نبرد

عثمان مختاری
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۲

 

عشق تو به سینه تاختن برد

وآرام و قرار من ز من برد

تن چند زنم که چشم مستت

جانی که نداشتم ز تن برد

صد گونه قرار از دل من

[...]

عطار
 

عطار » خسرونامه » بخش ۵۷ - آگاهی یافتن خسرو از گل

 

چو القصّه بسی گوی سخن برد

ز اوّل کرد آغاز و ببُن برد

عطار
 

عطار » خسرونامه » بخش ۶۱ - رسیدن نامۀ گل بخسرو

 

چنین گفت آنکه او گوی سخن برد

که چون گل نامهٔ خسرو ببُن برد

عطار
 

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۲۲ - در بیان آنکه اصل دین محبت حق است، و جملۀ علمها برای آن است که آدمی را محبت حاصل شود و اگر باشد زیاده گردد. محبت بیعمل فایده دهد اما عمل بی محبت فایده ندهد. دلیل بر آنکه شخصی جرمها و گناههای بسیار خود را روزی بحضرت مصطفی علیه السلام یک بیک عرضه داشت. تا حدی که مصطفی صلعم از آن گناههای بی حد در تعجب ماند. آخرالامر گفت یا رسول اللّه اینهمه هست الا شما را عظیم دوست میدارم، فرمود که چون مرادوست میداری از مائی که المرء مع من احب و من احب قوماً فهو منهم. اگر عمل بی محبت فایده کردی ابلیس بعد از چندین طاعت مردود و ملعون نگشتی. در عمل مکرو ریا گنجد اما در محبت هرگز نگنجد. مثلا اگر کسی بشخصی خدمتها کند و دلداریها و تواضعها کند بنیت اینکه او راایمن گرداند و چون فرصت یابد سرش را ببرد. دانی که آن عملها همه مکر بوده است. طاعت‌های باریای پر غرض همین حکم را دارد. و در تقریر آن که اولیاء بر همه اسرار واقف‌اند و مطلع الا مصلحت نیست که راز را پیش نااهل فاش کنند که اگر مصلحت بودی خود حق تعالی نیز بدیشان بنمودی

 

لیک زین هیچ جای می نبرد

تو بر آن برمشین که ره نبرد

سلطان ولد
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۳

 

آن به ز بتان گوی لطافت به ذقن

لبهاش دل پسته خندان به دهن برد

برد آن روز که شطرنج جفا گستری آموخت

در اول بازی رخ خوبش دل من برد

می کرد حکایت در از آن لطف بناگوش

[...]

کمال خجندی
 

رضی‌الدین آرتیمانی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵

 

روی تو که رنگ از رخ گلهای چمن برد

هوش از سر و طاقت ز دل و تاب و توان برد

جز فتنه و آشوب ندانست دگر هیچ

چشمت که ز مردم سخن آورد، ز من بُرد

ار سوخت ز خود بلبل و افروخت ز خود گل

[...]

رضی‌الدین آرتیمانی
 

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۲

 

اشک در دیده نیارم که حجابم نبرد

حایل گریه کنم شرم که آبم نبرد

طپش و تابش من گرم سئوالش سازد

صد ادا هست که کس پی به جوابش نبرد

گشته ام پی سپر حادثه چون گنج یتیم

[...]

نظیری نیشابوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۲۶۶ - نوا از سینه مرغ چمن برد

 

نوا از سینه مرغ چمن برد

ز خون لالهن سوز کهن برد

به این مکتب ، به این دانش چه نازی

که نان در کف نداد و جان ز تن برد

اقبال لاهوری
 
 
sunny dark_mode