چوصبح پرده در از پرده دم زد
عروس عالم غیبی علم زد
دم عیسی از آن زد صبح خوش دم
که بویی داشت از عیسی و مریم
چو شد از شمع این پیروزه گلشن
جهان را چون چراغی چشم روشن
دو خادم دشمن شهزاده بودند
وزو در سختیی افتاده بودند
بپیش شه شدند و راز گفتند
همه احوال دختر باز گفتند
که با شهزاده برنایی چنین کرد
وزو در یک زمان خون بر زمین کرد
همه شهر این زمان گویند امروز
همه زین غصّه میگریند وزین سوز
چوشاه ترک شد زان قصّه آگاه
فغان برخاست زو زین غصّه ناگاه
حمیّت دردل او کارگر شد
قرار و صبر از جانش بدر شد
چو دریا شد دل شوریدهٔ او
برامد موج خون از دیدهٔ او
چو خون شد هر دو چشم او ازان غم
نداشت او چشم دیدن را ازان هم
بفرمود آن زمان شاه سرافراز
که تا شهزاده را برند سر، باز
بزرگان چون شنیدند این سخن را
شفاعت خواستند آن سرو بن را
که این کشتن نه کار پادشاهست
که این شهزاده بی شک بی گناهست
گنه زان مرد نامعلوم رفتست
که دختر خفته او در بوم رفتست
شه چین خورد بی اندازه سوگند
کزین پس برندارم هرگزش بند
بجان بخشیدمش تا باشد از دور
ولی میلش کشم در چشمهٔ نور
کسی کو دختری در خانه دارد
تنی لاغر دلی دیوانه دارد
غم دختر که میخ دامن تست
چو طوق آتشین درگردن تست
وزیر خاص را فرمود آنگاه
که دو چشمش ز میل اندازدرراه
وزیر خاص چون شه را چنان دید
بدان دلداده دل را مهربان دید
ببرد آن سیمبر راو نهان کرد
زبان در پیش دختر دُرفشان کرد
که بهر چشم بد نیلت کشم من
مبادم چشم اگر میلت کشم من
ترا پنهان بدارم تا شه چین
چو مه با مهر گردد از ره کین
چو دل خوش کرد لختی شاه با تو
بگویم گفتنی آنگاه باتو
بگفت این و بپیش شاه چین شد
زخون چشم خونین آستین شد
که میلش در کشیدم وز قیاسی
جهان بر چشم او شد چون پلاسی
چه گویم من که باد از چشم شه دور
که چون تاریک شد آن چشمهٔ نور
چو شه بشنود گفتا نیست باکی
مخور زوغم که باد آن شوم خاکی
بگفت این و بفرمود آن زمان شاه
که آتش را برافروزند در راه
ز نفت وهیزم آتش برفروزند
گل سیراب در آتش بسوزند
چو بردارش کنند آنگه بزاری
میان آتش آرندش بخواری
گلی را کی بود طاقت، زهی خوش
کش اوّل دار باشد آخر آتش
براه عشق ازین کمتر نباید
که عاشق تا نسوزد بر نیاید
چوآتش بوتهٔ مردان راهست
بباید سوخت آتش خوابگاهست
کسی داند بلای عشق دلخواه
که خون و آتشش دارد بدل راه
بلی عاشق ازین بسیار بیند
که تخت خویشتن از دار بیند
کسی کز عشق خود بشنوده باشد
چنان نبود که عاشق بوده باشد
الا ای اهل درد آخر کجایید
درین مجلس زمانی حاضر آیید
ز میغ دیده بارانها ببارید
برین غم کشته طوفانها ببارید
ز خونریزی نیامد کم درین راه
که خون شد زهرهٔ عالم درین راه
خبر در عرصهٔ آن کشور افتاد
که برنایی بکشتن باسر افتاد
سراسر شهر چین آوازه بگرفت
ز مردم راه بر دروازه بگرفت
دوان گشتند از دروازه در باغ
بیاوردند گل را بر جگر داغ
دلی پر آتش از کین میدمیدند
بزلف آن سیمبر را میکشیدند
چو کاهی روی گل دو چشم نمناک
بخونی کاهگل کرده همه خاک
لبی و صد شکر زلفی و صد تاب
رخی و صد گهر چشمی و صد آب
برسوایی فتاده در کشاکش
ببردندش بسوی دار و آتش
بآخر گل چو حیرانی فروماند
ز یک یک مژّه صد طوفان فرو راند
بدل گفتا بباید گفت رازم
که چون من سوختم آنگه چه سازم
چو جان پرتاب و دل دربند دارم
بگویم راز، پنهان چند دارم
دگر ره گفت رسواگردی ای زن
صبوری کن دمی گر مردی ای زن
فراوان خلق بود استاده بر راه
عجب مانده ز زیبایی آن ماه
ز نیکو رویی آن سرو آزاد
قیامت در میان خلق افتاد
بهم گفتند هرگز درجهانی
نبیند کس نکوتر زین جوانی
کسی در غم چنین بنموده باشد
بشادی خودچگونه بوده باشد
هنوزش خطّ مشکین نادمیده
جهان درخط کشیدش نارسیده
بدین خوبی که هست این سیمبر ماه
همانا جرم هست از دختر شاه
چو بردند آن صنم را در بر دار
برامد بانگ زاری بر سر کار
غریوی از میان خلق برخاست
تو گفتی جان خلق از حلق برخاست
چو ظاهر شد خروش و اشک ریزی
برامد های و هوی رستخیزی
چوسوی دار شد آن نازنین ماه
ازو بی او برامد آتشین آه
بدل میگفت: نی از دار ترسم
ولیکن از فراق یار ترسم
اگر خسرو شهم در پیش بودی
مرا زین جان فشاندن بیش بودی
خوشی برخیزمی من از سر جان
ولیکن نیست بی خسرو سر آن
هزاران جان و دل بر روی دلدار
توان دادن چه در آتش چه بردار
وفا نبود که بی او جان دهم من
مگر جان بر رخ جانان دهم من
دلی دارم که درمانی ندارد
چنین دل را غم جانی ندارد
بجان گر کار جانانم برآید
روا دارم اگر جانم برآید
بیا ای دوست تا سوزم ببینی
که میخواهم که امروزم ببینی
دلم بر مرگ از افسون صد ورق خواند
یکی نشنود و ازجان یک رمق ماند
دلم خون شد ز گرمی در تن از تو
نکو دل گرمیی دیدم من ازتو
بدست دشمنانم باز دادی
بنای دوستی محکم نهادی
بزیر دار در ماندم بخواری
بر آتش می بسوزندم بزاری
نه تو زاتش خبر داری نه ازدار
اگر وقت آمد ازدارم فرود آر
مرا در عشق کمتر چیز دارست
بتر از دار و آتش صد هزارست
دلاچندم بخون گردانی آخر
بجان آوردیم، میدانی آخر؟
بدست خویش خود را خوار کردی
برسوایی مرا بردار کردی
تو با من آنچه کردی کس نکردست
هنوزت عشقبازی بس نکردست؟
بسی گویی ولی سودی ندارد
که کارت روی بهبودی ندارد
کسی کز یار خود صد بارش افتاد
چه سازد چون بصد کس کارش افتاد؟
نکو بودالحقم کاری و باری
بسر بازیم دربایست داری
ز قوم عاشقان نه کار بازیست
که اوّل کار او را دار بازیست
اگر لرزندهیی برجان چه چیزی
نه مردی نه زنی یعنی که حیزی
اگر خواهی که اهل نار گردی
ز جان بیزار گرد دار گردی
چو گفت این، های و هوی سخت دربست
برفتن جانش از تن رخت بر بست
چو مردان نعرهیی از دل براورد
بنعره پای دل از گل براورد
زبان بگشاد کاین رسوایی امروز
بتر از کشتنست و از بسی سوز
ولیک افتادهام در برگ ریزان
بگویم، جان عزیزست ای عزیزان
اگر زین بیش آگاهیم بودی
کجا این سوز و گمراهیم بودی
کنون آگاه گشتم من که ناگاه
چه گفتند از من درویش باشاه
الا ای خلق استاده برین دار
خدا داند که بی جرمم درین کار
شما را دو گواهم عذر خواهست
که این دم در بر من دو گواهست
مپندارید از من زرق و دستان
که هرگز مرد نبود نار پستان
مپندارید کز من کار خامست
دوپستان دو گواه من تمامست
منم در درد و دردم را دوا نه
زنی دلداده و مرد شما نه
زنی را زار و سرگردان ببینید
نیم من مرد، ای مردان ببینید
زنیام من که کرد آواره دهرم
نه آن نامرد چندان باره شهرم
نبود از شیر مردی هیچ تقصیر
چو رسوا کرد تقدیرم چه تدبیر
که این گردون پیرسال پرورد
زنی پیرست امّا ناجوانمرد
کنون چون من زنم کی مرد گردم
چو مردان با دلم این درد خوردم
سپهر گرم رو سردی بسی کرد
بدین زن ناجوانمردی بسی کرد
کنون ای شیر مردان گر که مردید
ازین زن، در میان خود مگردید
چو هست اینجا شما را جای مردی
کنید این خسته زن را پایمردی
زنی را پایمرد درد باشید
که تادر کار این زن مرد باشید
جهانی مرد و زن چون آن بدیدند
از آن زن، بر زمین طوفان بدیدند
زنان گشته چو مردان مست درکوی
همه مردان زنان دو دست بر روی
چو گلرخ از بر پیراهن خویش
دو پستان کرد بیرون از تن خویش
خروشی در میان مردم افتاد
تو گفتی آتشی در انجم افتاد
همه خیره در آن پستان بماندند
همه در کار گل حیران بماندند
بپوشیدند در معجر سرماه
خبر بردند ازان دلبر بر شاه
شه چینی چو آگه گشت ازان کار
گل تر را بر خود خواند ازدار
چو سروی سیمبر از در درامد
دل خاقان چین از بر برامد
بیک دیدن دلش زیر و زبر شد
بسی در عشقش از دختر بتر شد
چنان از مهر او دیوانه دل گشت
کزان اندیشه هم در خودخجل گشت
بدل گفتا چنین زیبا که او هست
دل دختر ز زیبایی فرو بست
چو بربود از برم او دل چنین زود
چه گویم، حق بدست دخترم بود
چنین رویی که این دلدار دارد
بسی دختر درین غم یار دارد
کسی در سوز این دلبر عجب نیست
پدر چون فتنه شد دختر عجب نیست
بگرمابه فرستادش بصد ناز
دو تاکرد آن گره مشکین ز سر باز
بحکم شه ز گرمابه برون شد
بمشک و اطلسش زیور درون شد
چنان شد مهر او در جان آن شاه
که یک ساعت دلش نشکفت ازان ماه
ز گلرخ حال او پرسید بسیار
نیاورد آن صنم بر خود پدیدار
مرا گفتا، پدر بازارگان بود
همه کارش طواف بحر و کان بود
مرا هرجا که شد با خویشتن برد
بآخر بار، هم در کار من مرد
بدریا غرق گشت و من بناگاه
ز کشتی اوفتادم بر سر راه
ز بیم ناجوانمردان ضرورت
چو مردان ساختم خود را بصورت
چو سوی این نگارستان فتادم
بدار و آتش و زندان فتادم
ز جور دخترت در بند ماندم
دران اندوه هم یک چند ماندم
نگفتم من زنم با آن دل افروز
که ترسیدم ز رسوایی امروز
سخن میگفت ازینسان تا شب آمد
فلک را ماه چون جان بر لب آمد
چو چتر خسرو انجم نگون شد
لب دریای گردون جوی خون شد
برامد راست چون آیینه از درج
ز قلعه کوتوال و ماه از برج
دران شب شاه چین شمعی نهاده
نشسته بود با آن حور زاده
همی چندانکه گل را بیش میدید
سراپایش بکام خویش میدید
بت لاغر میان فربه سرین بود
برخ چون گل بلب چون انگبین بود
چو شاه ان انگبین و گل بهم دید
خرد را زیر آن زلف بخم دید
دلش را زلف گل در دام آورد
خرد آنجا زبان در کام آورد
حساب وصل آن دلبر بسی کرد
خط و خالی بدست دل کسی کرد
چو صبر او چو تیری ازکمان جست
دلش در بر چومرغی زاشیان جست
شهنشاه جوان و ماه در پیش
چگونه صبر ماند خود بیندیش
بزد دست و کشیدش موی در بر
چنان کافتاد ان مهروی بر سر
گل عاشق خروشی در جهان بست
ز دل صد سیل خون بر دیدگان بست
بفندق مشک را از گل فرو کند
ز شاخ گلستان سنبل فرو کند
زمانی شعر ازرق چاک میزد
زمانی اشک خون بر خاک میزد
خروش شیر برانجم فرو بست
سرشکش راه بر مردم فرو بست
زمانی آه خون آلود میکرد
زمانی زاتش دل دود میکرد
شهش گفت این چه بیدادست آخر
بده داد این چه فریادست آخر
تو میدانی که شاه گیتی افروز
منم در چارحدّ عالم امروز
اگر از ماه گردون وصل جویم
بنازد چون سخن بر اصل گویم
تو از پیش چو من شه سر بتابی
نترسی زانکه بی تن سر بیابی
ترا به گر ز من میگیری امشب
حساب رفته تا کی گیری امشب
بمی با من بعشرت پای داری
که عشرت را ومی را جای داری
بعیش خوش، غم دل را قضا کن
میسوزی طلب، ماتم رها کن
گل از گفتار شاه چین بجوشید
همه خون دلش از کین بجوشید
بدو گفت ای دغا باز دغا گوی
جفاکار جفاورز جفا جوی
دغا بازی، حریف من نیی تو
که چون من آتشین خرمن نیی تو
بترک من بگو ورنه ازین غم
بریزم از تن خود خون همین دم
بخون خویشتن بندم میان را
ز ننگ خود بپردازم جهان را
ز دست دخترت جستم کنون من
چرا در پای تو گردم بخون من
منم با مادری مرده بزاری
پدر غرقه شده در سوکواری
دلی ماتمزده خود میبپرسی
بروز رستخیز از من عروسی؟
بزور تیغ از من وصل، افسوس
گه گر بکشی مرا تیغت دهم بوس
شهش در بند کرد و رای آن بود
که گل گردن نهد چه جای آن بود
نه بندش سودمند آمد نه پندش
بطرح افگند شاه مستمندش
ولیکن پیش او رفتی چو بادی
بدیدی روی او هر بامدادی
سخن گفتی ز هر فصلی و بابی
ولی هرگز ندادی گل جوابی
نکردی هیچ سوی او نگاهی
که می ننگ آمدش زین پادشاهی
نمیآسود از زاری و ناله
خوشی بر لاله میبارید ژاله
فغان میکرد و میگفت ای جهاندار
ز جان سیرم ندارم در جهان کار
بفضل خود برون بر از جهانم
مرا تا کی ز جان، برگیر جانم
ندانم تا چه فال و بخت دارم
که هر دم تازه بندی سخت دارم
نشسته بیدل و دلدار رفته
بسی بارم فتاده یار رفته
چو در پرده ندارم هیچ یاری
بجز زاری ندارم هیچ کاری
مرا چون نی خوشست این زاری من
خنک شد این تب و بیماری من
شده تب از دم سردم خنکتر
دلم گشته ز بیماری سبک تر
دلم بر آتشست از عشق هرمز
ولی چشمم نگردد گرم هرگز
کجایی ای درون جان نشسته
چنین پیدا چنین پنهان نشسته
اگرچه رویت از سویی نبینم
ولی بر روی تو مویی نبینم
چنان بگرفتهیی یکسر نهادم
که از خود مینیاید هیچ یادم
گلی از عشق تو در سینه دارم
که خاری میشود گر دم برآرم
دلم در عشق چندان شور دارد
که گر درعرش پیچد زور دارد
ز چشم پیل بالاخون چکیدهست
که بر بالای چشم من بریدهست
گهرهای مرا کز دل دراید
ترا بخشم گرم از دل براید
بهرمویی ز خون صد برق گردم
که تا بیتو دران خون غرق گردم
ز سر تا پای پیوندی ندارم
که چون زلفت بروبندی ندارم
چگویم راز دل زین بیش دیگر
تو خود دانی فرواندیش دیگر
نیارم راز دل گفتن تمامت
که روزی بایدم همچون قیامت
بگفت این و برفت ازهوش آن ماه
چنان کز تفّ اوزد جوش آن ماه
چنین بودی دلی پر انتظارش
غم خسرو شدی هم غمگسارش
نشسته با دل امّیدوار او
که روزی باز بیند روی یار او
بصد زاری چو مرغی پر بریده
میان دام، نیمی سر بریده
دمی میزد بامّید و دگر نه
ز سستی زان دمش یک جو خبر نه
ازینسان بود روز و روزگارش
نه یک همدم نه یک آموزگارش
موکّل بود بر گل خادمی زشت
که نامش بود کافور و چوانگشت
ولیکن سخت نیکو خوی بودی
بسی از مشک صدقش بوی بودی
نگهبان بود بر درّ شب افروز
بشفقت کار گل کردی شب و روز
بدلداری شبش افسانه بودی
بروزش همدم و همخانه بودی
بسی پندش بدادی در هر اندوه
که بر دل می مکن چندین غم انبوه
بسی مگری که چشمت خیره گردد
جهان برچشم روشن تیره گردد
بسی سوگند خوردی گاه و بیگاه
که گر گردم من از حال تو آگاه
بسازم چارهٔ کارت بزودی
برارم ماه بختت از کبودی
اگر باید گرفتن ترک جانم
برای تو غمی نبود ازانم
بجان تو که گردیدم جهانی
بفرّ تو ندیدم دلستانی
یقین دانم که ازنسل شهانی
ولی در غم فتاده ناگهانی
مکن پنهان ز من رازی که داری
برآراز پرده آوازی که داری
چه گر خادم بیاید نامساعد
نمیکرد اعتماد آن سیم ساعد
شب و روز آن سمنبر نوحه گر بود
زهر روزیش، هر روزی بتر بود
ز زاری کردن آن ماهپاره
بفریاد آمد از گردون ستاره
ز درّ اشک او پروین بسر گشت
بنات النعش نیز از رشک برگشت
شفق را خون چشمش رنگ میکرد
فلک را تفّ او دلتنگ میکرد
ز آهش مرغ شب برتابه میسوخت
جگر زان سوز درخونابه میسوخت
اگر دم برکشیدی صبح ازکوه
فرورفتی دمش حالی از اندوه
وگرمه خیمه بر افلاک بردی
از آن غم رخت را با خاک بردی
وگر خورشید سوز او بدیدی
بشب رفتی چو روز اوبدیدی
دل کافور ازو میسوخت امّا
نمیکرد آگهش گل زان معمّا
برین منوال چون بگذشت سالی
شد آن مهروی از حال بحالی
دران اندوه لب برهم نهاده
دلی چندی که شد بر غم نهاده
چو شد یکبارگی صبر و قرارش
در آن سختی ز حد بگذشت کارش
بسی بی طاقتی بودش از آن پیش
ولی طاقت نمیآورد از آن بیش
برخود خواند خادم را یکی روز
بسوگندش امین کرد آن دل افروز
نه چندان خورد سوگند آن وفادار
که هرگز هیچکس باشد روا دار
گل آنگه گفت چون سوگند خوردی
دلی با جان من پیوند کردی
اگرچه خادمی، مخدوم گشتی
امین چار حدّ روم گشتی
کنون چندانکه خواهد بود جانم
تو خواهی بود محرم در جهانم
چو القصّه بسی گوی سخن برد
ز اوّل کرد آغاز و ببُن برد
دلی پرداشت میگفت آن فسانه
فرو نگذاشت حرفی ازمیانه
سخن میگفت و اشک از دیده میریخت
گهی پیدا گهی دزدیده میریخت
چو شمعش آتشی بر فرق میشد
ز آب چشم در خون غرق میشد
ز چندانی نوازش یاد میکرد
چو چنگی زان نوافریاد میکرد
گهی از خون دل افگار میشد
گهی از آه آتشبار میشد
چوحال خویش پیش او بیان کرد
ز دل کافور را آتشفشان کرد
چنان کافور از آن قصّه عجب ماند
که چون مشک از گل تر خشک لب ماند
پر آتش گشت دل زان سرگذشتش
بسی بگریست و آب از سر گذشتش
به گلرخ گفت ای چون گل دل افروز
اگر تو نامهیی بنویسی امروز
چو بادی نامه را آنجا رسانم
ولیکن چون شدم آنجا بمانم
به ترکستان نیارم آمدن باز
که شاه چین بکین من کند ساز
چو خسرو گردد از حال تو آگاه
بسازد چارهٔ کارت همانگاه
بهرنوعی که داند چاره جوید
خلاص کارت ای مهپاره جوید
کنون چون شد دل سرگشته ازدست
مده یکبارگی سر رشته از دست
دل خود بازده، دل را بخویش آر
قلم گیر و دوات و نامه پیش آر
چو گل دید آن همه آزادی او
بجوش آمد دلش از شادی او
بر آن خادم بصد دل مهربان شد
که او را مهربان الحق توان شد
از آنسو کرد خادم برگ ره ساز
وزینسو گل بزاری نامه آغاز
نوشت آن نامه وزمهرش نشان کرد
به کافور سیه داد و روان کرد
کنون بشنو حدیث نامهٔ گل
دمی نظّاره کن هنگامهٔ گل
فریدست این زمان بحر معانی
که بروی ختم شد گوهرفشانی
ز بس معنی که دارم می ندانم
که هر یک را بهم چون در رسانم
چو مویم معنیی گرد ضمیرست
بدستم نرم کردن چون خمیرست
چو معنی از ضمیر آرم برون من
چو مویی از خمیر آرم برون من
ز بس معنی که پیوندم بهم در
چو زلف دلبران افتد بهم بر
چو مویی معنیی در پیش گیرم
بر آن معنی فرا اندیش گیرم
چو در معنی سخن پرداز گردم
بسوی نامهٔ گل باز گردم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: داستانی غمانگیز از عشق و اندوه است که در آن عروس عالم غیبی به جمع انسانی میپیوندد و رازهای عشق و غم را روایت میکند. دو خادم پادشاه از کشتن دختر او و درد و غصهای که از این ماجرا برای شاه به وجود آمده، سخن میگویند. شاه از این ماجرا بسیار ناراحت و آشفته میشود و تصمیم میگیرد که پسرش را به خاطر این عمل مجازات کند، در حالی که دیگران در تلاش برای شفاعت او هستند.
عشق و فراق در این داستان به تصویر کشیده شده و عشق به دختر به عذاب و اندوه او تبدیل میشود. گلرخ (دختر) دچار درد و رنجی عمیق است و او را بر بالای دار میبرند. او از فراق یار و عذاب عشقش صحبت میکند و در نهایت در جامعهای پر از غم و اندوه قرار میگیرد. شخصیتها با احساسات عمیقی از عشق، پشیمانی و درد مواجهاند و داستان بر عنصر عشق و فراق تکیه دارد. ерекدرکنون سیاهچاله ای از غم و ناراحتی است که منجر به زوال روح و عشق خاص آنها میشود.
هوش مصنوعی: وقتی صبح فرا رسید و پردهها کنار رفت، عروس جهان نامرئی ظهور کرد و علمی را آشکار ساخت.
هوش مصنوعی: صبحی خوش و دلانگیز میوزید که بویی از حضور عیسی و مریم در آن حس میشد.
هوش مصنوعی: هنگامی که شمع روشن شود، گلستان دنیا مانند چراغی میدرخشد و روشنایی میبخشد.
هوش مصنوعی: دو خدمتگذار در خدمت شاهزاده در شرایط سخت و دشواری قرار داشتند و به نوعی دشمن او محسوب میشدند.
هوش مصنوعی: آنها به پیش شاه رفتند و تمامی احوال دختر را با هم در میان گذاشتند و به گفتگو پرداختند.
هوش مصنوعی: شخصی با شهزادهای باوقار و باارزش چنین رفتاری کرد که از او در یک لحظه، خون بر زمین ریخت.
هوش مصنوعی: همه در این شهر امروز از غم و اندوهی که دارند صحبت میکنند و به خاطر این درد و رنج، همه در حال گریستن هستند.
هوش مصنوعی: وقتی شاه ترک از آن ماجرا باخبر شد، ناگهان از او فریاد و نالهایی برخاست به خاطر این درد و غم.
هوش مصنوعی: دلسوزی و مهربانی در دل او تاثیر گذاشت و باعث شد که آرامش و صبر از وجودش برود.
هوش مصنوعی: زمانی که دل شوریدهاش به شدت به جوش و خروش درآمد، اشکهایش مانند امواج دریا از چشمانش سرازیر شد.
هوش مصنوعی: چشمان او از گریه و غم پر از اشک شده بود، اما او دیگر قدرت دیدن ناراحتی را نداشت.
هوش مصنوعی: در آن زمان، پادشاه بزرگوار دستور داد که وقتی شاهزاده را به سمت بالای قله برند، دوباره به عقب برگردند.
هوش مصنوعی: بزرگان وقتی این سخن را شنیدند، از آن درخت بلند و بارور خواستند که به آنها یاری و پشتیبانی کند.
هوش مصنوعی: این کشتن کار پادشاه نیست، زیرا این شاهزاده بدون شک بیگناه است.
هوش مصنوعی: یکی از دلایل گناه این است که آن مرد ناشناخته، دخترش را در جایی دور و ناشناخته رها کرده است.
هوش مصنوعی: شه به شدت از چیزی آسیب دیده است و به خود سوگند میخورد که هرگز دیگر این زنجیر را نخواهد گسست.
هوش مصنوعی: من به او جان دادم تا از دور باشد، اما همچنان اشتیاق او را در روشنی میخواهم.
هوش مصنوعی: کسی که در خانهاش دختر دارد، از نظر جسمی ضعیف و از نظر عاطفی دچار بیقراری و دیوانگی است.
هوش مصنوعی: غم دختر مانند میخی است که در دامن تو فرو رفته و همچون طوقی آتشین بر گردن تو قرار گرفته است.
هوش مصنوعی: وزیر مخصوص را فرمان داد وقتی که دید دو چشمش به سمت چیزی مینگرد.
هوش مصنوعی: وزیر خاص وقتی شاه را به آن شکل دید، متوجه شد که دلش به او وابسته شده و دلی مهربان دارد.
هوش مصنوعی: مردی جوان زیبا با چهرهای درخشان و مسحورکننده، زبانی شیرین و دلنشین را در برابر دختران زیبا پنهان کرد.
هوش مصنوعی: من هرگز نمیخواهم به چشمی که به تو خیانت کند، نگاه کنم؛ اگر مایل به جلب توجه تو هستم، از آن چشم بد دوری میکنم.
هوش مصنوعی: میخواهم تو را در پنهان نگهدارم تا جایی که پادشاه چین نیز مانند ماه، از روی محبت و نه از روی کینه، نسبت به ما رفتار کند.
هوش مصنوعی: زمانی که دل شاه به خوبی و خوشحالی مشغول شد، آمادهام تا با تو صحبت کنم و سخنانی ناگفته را مطرح کنم.
هوش مصنوعی: او این را گفت و در برابر شاه، چشمانش پر از اشک شد و آستینش خونی گشت.
هوش مصنوعی: من عاشق او شدم و نتوانستم از رابطهام با او دست بردارم، به طوری که نگاه او تمام جهان را در نظر من مانند پرچمی بیارزش کرد.
هوش مصنوعی: چه بگویم دربارهٔ این که باد از دید شاه دور شده؛ چون آن چشمهٔ روشنایی که باعث روشنایی است، تاریک شده است.
هوش مصنوعی: وقتی شاه خبر را میشنود، میگوید نگران نباش، زیرا من از آن حالتی که دچار آن هستم، مانند خاکی میشوم که در باد پراکنده میشود.
هوش مصنوعی: شاه دستور داد تا آتش را در مسیر روشن کنند و این را بیان کرد.
هوش مصنوعی: آتش را با نفت و هیزم روشن میکنند، اما گلهای سیراب در آتش میسوزند.
هوش مصنوعی: وقتی کسی را از خود دور کنند، آن وقت او را در سختی و آتش فتنه میگذارند تا به ذلت و خفت دچار شود.
هوش مصنوعی: گل چقدر میتواند تاب بیاورد، چقدر خوش است که ابتدا زیبا و معطر است و در پایان به آتش تبدیل میشود.
هوش مصنوعی: عاشق باید به خاطر عشق خود به اندازهای تلاش کند که اگر سختی و درد نکشد، به مقصود نمیرسد.
هوش مصنوعی: چون آتش در دل بوتهها سرشار از حرارت است، باید که آتش این خوابگاه را بسوزاند.
هوش مصنوعی: کسی از درد و مصیبت عشق آگاهی دارد که میداند این احساس چقدر طاقتفرسا و سوزاننده است.
هوش مصنوعی: بله، عاشق چیزهای زیادی میبیند، از جمله اینکه دوران خود را در حالتی بیقرار و ناآرام سپری میکند.
هوش مصنوعی: هر کسی که در عشق خود تجربهای داشته باشد، نمیتواند ادعا کند که عاشق واقعی است.
هوش مصنوعی: ای اهل درد و رنج، در این مجلس کجا هستید؟ بیایید و در این زمان حاضر شوید.
هوش مصنوعی: از چشمانم باران اشک ریخته شده و بر این اندوه که ناشی از طوفانهاست، بارانهای بیشتری میبارد.
هوش مصنوعی: در این مسیر خونریزی و درد وجود داشته و این شدت رنج و زخم باعث شده که جان و زندگی دنیا به شدت آسیب ببیند.
هوش مصنوعی: در آن کشور خبری منتشر شد که جوانی در میانه میدان به قتل رسید.
هوش مصنوعی: در تمام شهر چین، نام و آوازه مردم پخش شده است و دروازه شهر را پر کرده است.
هوش مصنوعی: آنها با شتاب از دروازه وارد باغ شدند و گل را به دل عاشقانهشان آوردند.
هوش مصنوعی: دل من پر از آتش حسادت است و این وسوسه باعث میشود که به زلف آن زن زیبا نگاه کنم و او را به سمت خود بکشم.
هوش مصنوعی: اگر چشمان خیس و غمگینی روی گل بیفتند، مانند کاههای خیس شده، تمام خاک را به هم میریزد.
هوش مصنوعی: لبی که شیرین است و زلفی که همچون شب است، چهرهای تابان و زیبا دارد و چشمی پر از گوهر و مانند دریا است.
هوش مصنوعی: یک انسان بیگناه که در حال مبارزه و تلاش برای نجات خود است، به کمک بیرحمی به سوی مرگ و آتش کشانده میشود.
هوش مصنوعی: در نهایت، وقتی گل از زیبایی و شگفتی خود گیج میشود، به رغم ظرافتش، میتواند طوفانهای زیادی را از هر طرف به وجود آورد.
هوش مصنوعی: بدل گفت: باید رازی را بگویم. وقتی من خود را از آتش عشق سوزاندم، پس چه کار باید بکنم؟
هوش مصنوعی: من زندگیام را از دست دادهام و قلبم در قید و بند است، بنابراین میخواهم بگویم رازی را که مدتهاست در دل نگه داشتهام.
هوش مصنوعی: یعنی به تو میگویم که دیگر نمیتوانی به این وضع ادامه بدی، ای زن صبوری کن و کمی استقامت داشته باش، اگر مردی در برابر چالشها، این کار را انجام بده.
هوش مصنوعی: بسیاری از مردم در مسیر ایستادهاند و به شگفتی از زیبایی آن ماه خیره شدهاند.
هوش مصنوعی: سرو زیبای آزاد به خاطر زیباییاش در میان مردم مانند قیامت به چشم میآید.
هوش مصنوعی: به من گفتند که هیچکس در هیچ زمانی نمیتواند جوانی را بهتر از این جوان ببیند.
هوش مصنوعی: آیا کسی بوده که در غم و اندوه خود را به شادی نشان دهد؟ در واقع، توقع این است که حالتهای درونی انسان در ظاهرش نیز منعکس شود.
هوش مصنوعی: هنوز نقش خطخطی او به زیبایی در عالم نفوذ نکرده و او به کمال نرسیده است.
هوش مصنوعی: به این زیبایی که این دختر ماهرو دارد، او واقعا گناهی بیش نیست که از دختر شاه باشد.
هوش مصنوعی: وقتی آن معشوق را در آغوش گرفتند، صدای گریه و زاری برای او بلند شد.
هوش مصنوعی: صدایی از میان مردم بلند شد که گویی جان افراد از بدنشان خارج شده است.
هوش مصنوعی: وقتی نشانههای ظهور و شور و گریه و فریاد برپا شد، غوغای برانگیختگی و زندگی دوباره آغاز میشود.
هوش مصنوعی: نازنین ماه مانند سویی در درخت آتشین است، به گونهای که بدون او، آتش حسرت و اندوه میسوزاند.
هوش مصنوعی: بدل میگفت: من از دار (چوبهدار) نمیترسم، اما از جدایی و دوری معشوقم ترس دارم.
هوش مصنوعی: اگر خسرو، شاه بزرگ، در جلوی من بود، دیگر نیازی به این همه زجر کشیدن نداشتم.
هوش مصنوعی: من از جان خود خوشحال و شاداب هستم، اما بدون محبوبم، شادیام کامل نیست.
هوش مصنوعی: میتوان هزاران جان و دل را برای محبوب خود فدای او کرد، چه در شرایط سخت و دردناک، چه در شرایط دیگر.
هوش مصنوعی: وفا و صداقت زمانی وجود دارد که من جانم را به خاطر او فدای کنم؛ وگرنه بیفایده است. فقط زمانی ارزش دارد که جانم را بر سر عشق او بگذارم.
هوش مصنوعی: دل من حالتی دارد که هیچ درمانی برایش وجود ندارد و برای این دل، غم و اندوهی نیست.
هوش مصنوعی: اگر کار محبوبم به جانم بستگی داشته باشد، این را میپذیرم و اگر جانم را نیز بدهد، مشکلی ندارم.
هوش مصنوعی: بیا دوست، تا ببینی که چطور در دل من آتش عشق میسوزد و چگونه آرزو دارم امروز را در کنار تو بگذرانم.
هوش مصنوعی: دل من به خاطر مرگ و تأثیر آن گریه و زاری کرده، اما هیچ کس صدای مرا نشنیده و از جانم تنها یک نفس باقی مانده است.
هوش مصنوعی: دل من از شدت احساسی که نسبت به تو دارم، به شدت آسیب دیده است و از سوی دیگر، گرمای محبت و خوبی تو را در وجودم احساس کردهام.
هوش مصنوعی: دشمنانم دوباره به من اعتماد کردند و رابطهای محکم و دوستانه با من برقرار کردند.
هوش مصنوعی: در زیر درخت ماندم و در حالت زاری به آتش میسوزندم.
هوش مصنوعی: تو نه از آتش من اطلاع داری و نه از درد من، اگر زمانی برسد، مرا از این درد نجات بده.
هوش مصنوعی: در دلم برای عشق هیچ چیزی بدتر از درد و آتش نیست، و این درد به اندازهی صد هزار حس تلخ و سنگین است.
هوش مصنوعی: عزیزم، چرا اینقدر ما را به خونریزی و رنج میکشی؟ ما در نهایت به جان آمدهایم، تو که میدانی!
هوش مصنوعی: با دست خودت خودت را خوار کردی و من را به بدبختی انداختی.
هوش مصنوعی: تو آنچه با من کردی، هیچ کس دیگری تا کنون نکرده است. آیا عشق بازی تو با من به پایان نرسیده است؟
هوش مصنوعی: زیاد حرف میزنی، اما فایدهای ندارد چون وضعیتت تغییر نمیکند.
هوش مصنوعی: اگر کسی به خاطر محبوبش بارها دچار مشکل و سختی شده باشد، حالا چه باید بکند وقتیکه بهخاطر دیگران هم دچار مشکل میشود؟
هوش مصنوعی: عمل نیک و درست ارزشمند است، پس باید با دل و جان به انجام کار بپردازیم و از آن غفلت نکنیم.
هوش مصنوعی: از میان عاشقان، کار سادهای نیست؛ زیرا در آغاز، خود او درگیر بازی عشق است.
هوش مصنوعی: اگر در وجودت لرزشی حس کنی، این نشان نمیدهد که مرد هستی یا زن، بلکه بیانگر یک حالت درونی است.
هوش مصنوعی: اگر میخواهی که به عذاب جهنم دچار نشوی، باید از دنیا و لذتهای آن بیزار باشی و خود را به دور از آن نگهداری.
هوش مصنوعی: وقتی این را گفت، بلای سختی به سرش آمد و جانش از تن جدا شد و از دنیا رفت.
هوش مصنوعی: وقتی که مردان صدای بلندی از عمق دلشان برمیآورند، نشان از آن دارد که پای دلشان از زحمت و فشار به گل نشسته و آزاد شده است.
هوش مصنوعی: امروز این رسوایی چنان دردناک است که بر کشته شدن و آتش سوزیهای بسیار ترجیح دارد.
هوش مصنوعی: من در حال غرق شدن در پاییز هستم و میخواهم بگویم که زندگی بسیار ارزشمند و عزیز است، ای عزیزان.
هوش مصنوعی: اگر ما بیش از این آگاهی داشتیم، جای ما اینجا نبود و این درد و سردرگمی را تجربه نمیکردیم.
هوش مصنوعی: حالا متوجه شدم که ناگهان چه گفتهاند درباره من درویش.
هوش مصنوعی: ای مردم، شما که بر این زمین قرار دارید، خدا میداند که من در این ماجرا بدون گناه و خطا هستم.
هوش مصنوعی: من دو شاهد دارم که از شما عذرخواهی میکنند، زیرا این لحظه برای من شاهدانی دارد.
هوش مصنوعی: نپندارید که من به خاطر زیبایی و ظاهرم مورد توجهام، زیرا هرگز مردی با ویژگیهای واقعی وجود ندارد.
هوش مصنوعی: نباید فکر کنید که من در کارم خام هستم؛ چرا که دوپستان من به خوبی نشاندهندهی حقیقت من هستند.
هوش مصنوعی: من در رنج و گدازم و هیچ کس نمیتواند دردی که دارم را درمان کند، نه آن معشوقی که به او دل باختم و نه مردی مثل شما.
هوش مصنوعی: زنی را ببینید که در حالتی آشفته و پریشانی به سر میبرد. ای مردان، آیا شما مردانی نیستید که به او توجه کنید؟
هوش مصنوعی: من که به خاطر او دچار بیخانمانی و مشکلات روزگار شدهام، هرگز نمیتوانم نام آن مرد را فراموش کنم که این درد را بر سرم آورده است.
هوش مصنوعی: هیچ تقصیری از مردان دلیر نیست، وقتی که سرنوشت به رسوایی من انجامید، چه تدبیری میتوان کرد؟
هوش مصنوعی: این دنیا، با تمام سالهایش، مانند زنی سالخورده است که با وجود سنش، هنوز جوانمردی را نشان نمیدهد.
هوش مصنوعی: حالا که من زن هستم، چطور میتوانم مانند مردان رفتار کنم؟ دلم با این موضوع، رنج و دردی را متحمل شده است.
هوش مصنوعی: آسمان به شدت بر سردی و ناپسندی این زن تأثیر گذاشت و به ناعدالتیهای زیادی دامن زد.
هوش مصنوعی: اگر شما از این زن دلتنگ و نگران شدهاید، پس دیگر بین خودتان به دنبال او نگردید و مردانگیتان را نشان دهید.
هوش مصنوعی: اگر شما در اینجا هستید، باید مردانگی به خرج دهید و در برابر این زن خسته استقامت کنید.
هوش مصنوعی: به زنی نیاز دارید که در سختیها مقاوم باشد و در کنار او بتوانید در کارهایش مانند یک مرد عمل کنید.
هوش مصنوعی: وقتی که مرد و زن این صحنه را مشاهده کردند، از آن زن، طوفانی بر زمین به پا شد.
هوش مصنوعی: زنان به مانند مردان در کوچهها سرمست و شاداب شدهاند و همگان، چه مردان و چه زنان، دستانشان را بر روی یکدیگر گذاشتهاند.
هوش مصنوعی: وقتی دختر زیبا دو پستانش را از زیر پیراهنش بیرون آورد، مانند گل رخسار دلنشینش جلوهگری میکرد.
هوش مصنوعی: صدایی بلند در میان مردم بلند شد، طوری که گویی شعلهای در آسمان روشن شده است.
هوش مصنوعی: همه به آن پستان نگاه کردند و هیچکس نتوانست به زیبایی و جذابیت گل فکر کند.
هوش مصنوعی: در آن شب، به طور پنهانی، خبر عشق و زیبایی دلبر را به شاه رساندند.
هوش مصنوعی: وقتی که شاه از آن کار خبر دار شد، گل خوشبو را به نزد خود فراخواند.
هوش مصنوعی: مانند درخت سروی بلند و زیبا، کسی از درگاه وارد شد و قلب امپراتور چین را شگفتزده کرد.
هوش مصنوعی: با یک نگاه به دلش، تمام احساساتش دگرگون شد و در اثر عشقش، نسبت به دختر، بیشتر دچار چالش و تضاد شد.
هوش مصنوعی: بسیار عاشق و شیدای محبت او شدم به طوری که حتی فکر کردن به این موضوع نیز مرا شرمنده کرد.
هوش مصنوعی: دختر به خاطر زیبایی او چنان مجذوب و شیفته شده که دیگر نتوانسته دل خود را به راحتی باز کند.
هوش مصنوعی: وقتی به این سرعت دل من را از من گرفت، چه بگویم؟ این حق آن دختر است که چنین کرد.
هوش مصنوعی: چنین چهرهای که محبوب من دارد، بسیاری از دختران در این دلتنگی یار دارند.
هوش مصنوعی: هیچ چیز عجیبی نیست که کسی در غم و سوز دل این محبوب به تپش بیفتد، چون وقتی جادو و فریب دختر نمایان میشود، نباید از آن تعجب کرد.
هوش مصنوعی: او را با محبت و ناز به گرمابه فرستاد، و سپس گرهی موی مشکیاش را از سرش باز کرد.
هوش مصنوعی: به فرمان پادشاه، او از گرمابه خارج شد و عطر و پارچهای زینتی بر تن داشت.
هوش مصنوعی: مهر و عشق آن معشوق چنان در دل و جان آن پادشاه جا گرفت که حتی برای یک لحظه هم قلبش از محبت او دلتنگ نشد.
هوش مصنوعی: او از گلرخ حالش را خیلی پرسید، اما آن معشوق هیچ چیزی از خود نشان نداد.
هوش مصنوعی: مرا گفتند که پدرم یک تاجر بود و تمام فعالیتهایش در دور شدن و سفر به دریاها متمرکز بود.
هوش مصنوعی: هرجا که رفتم، در نهایت خودم را همراه و همراهم مییابم. در نهایت در کارهایم، مردی جدی و با اراده هستم.
هوش مصنوعی: به دریا غوطهور شدم و ناگهان از کشتی به طور ناگهانی به مسیر افتادم.
هوش مصنوعی: به خاطر ترس از ناجوانمردان، ناچار شدم خود را مانند مردان قوی و شجاع آماده کنم.
هوش مصنوعی: وقتی به این باغ پر از زیبایی نزدیک شدم، گرفتار درد و رنج و محدودیتها شدم.
هوش مصنوعی: به خاطر ظلم دخترت در حالتی اسیر شدهام و در این ناراحتی مدت زیادی سپری کردهام.
هوش مصنوعی: من به عشق و زیبایی او اشاره نکردم، زیرا از رسوایی و عواقب آن میترسیدم.
هوش مصنوعی: او به همین شکل سخن میگفت تا اینکه شب فرا رسید و ماه مانند جان برای آسمان در حال حاضر شد.
هوش مصنوعی: وقتی که چتر سلطنت خسرو فرو افتاد، در کنار دریای آسمان، جوی خون جاری شد.
هوش مصنوعی: به آرامی و سادگی، مانند آیینهای که صاف و روشن است، از قلعهای به نام کوتوال بیرون آمد و ماه نیز از برج شکوهمندش ظاهر شد.
هوش مصنوعی: در آن شب، پادشاه چین شمعی را روشن کرده و با آن دختر زیبا نشسته بود.
هوش مصنوعی: هرچقدر بیشتر به گل نگاه میکرد، تمام وجودش را در آن میدید.
هوش مصنوعی: بت لاغر در وسط دوتا از سرهای فربه و گرد قرار دارد، و مانند گل نرم و لطیف، ش dulce و شیرین است.
هوش مصنوعی: وقتی که شاه، عسل و گل را با هم دید، خرد را زیر آن زلف خمیده مشاهده کرد.
هوش مصنوعی: دل او را زلف زیبای گل به دام انداخت و عقلش در آنجا زبانش را به کام گرفت.
هوش مصنوعی: محبت و ارتباط با آن معشوق حساب و کتاب زیادی را میطلبد و دل هر کس را به رخ کشیده و تحت تأثیر قرار میدهد.
هوش مصنوعی: مثل این است که صبر او مانند تیر از کمان پرتاب شده و دلش مانند پرندهای از قفس پر میکشد.
هوش مصنوعی: برخورد با زیبایی و جوانی مثل برخورد با ماه در آسمان است؛ آیا میتوان در برابر آن صبر کرد؟ خودت خوب فکر کن.
هوش مصنوعی: دستش را دراز کرد و موهای او را گرفت و به سمت خود کشید، به طوری که آن دختر زیبا به زمین افتاد.
هوش مصنوعی: گل عشق، به شدت احساسش را در جهان نمایان کرده و از دلش، سیلابی از خون بر چشمانش جاری شده است.
هوش مصنوعی: با فندق، مشک را از گل در میآورند و از شاخ گلستان، سنبل را جدا میکنند.
هوش مصنوعی: در یک مقطع زمانی، شعرهایی با مضامین غمگین و دردناک سروده میشد، و در دورهای دیگر، اشکهای خونین بر زمین ریخته میشد.
هوش مصنوعی: غرش شیر باعث شد که او در حالت خشم خود اشکهایش را پنهان کند و مانع از آن شود که مردم به او نزدیک شوند.
هوش مصنوعی: گاهی اوقات گریه و اشک فراوان بر دل آدمی سنگینی میکند و زمانی دیگر، درد و آتش درونش، او را به نوعی اندوه و ناراحتی میکشاند.
هوش مصنوعی: این شعر به نارضایتی و درد ناشی از بیعدالتی اشاره دارد. گوینده از وضعیت موجود ناخرسند است و از ظلمی که بر او یا دیگران رفته، فریاد میزند. از اوضاع میپرسم که این چه وضعی است و این فریادها به کجا خواهد رسید. در واقع، نه تحمل این شرایط را دارد و نه میتواند ساکت بماند.
هوش مصنوعی: تو میدانی که من پادشاه جهانی هستم که در چهار گوشه عالم، در حال حاضر، میدرخشم.
هوش مصنوعی: اگر از ماه گردون به وصال (اتحاد) برسم، مانند آنکه به اصل و ریشه سخن میگویم، بر خود میبالم و خوشحالی میکنم.
هوش مصنوعی: اگر تو از پیش مانند من، بدون ترس از خطرات و مشکلات دور شوی، به راحتی میتوانی به جایی برسی که در آن، سر بیتن وجود ندارد.
هوش مصنوعی: امشب به خاطر مشکلاتی که بین ماست، میخواهم بدانم که تا کی میخواهی به حساب من برسی و مرا زیر نظر داشته باشی؟
هوش مصنوعی: با من بمان و در خوشیها شریک شو، چرا که در این لذت و شادی، جای واقعی آن را داری.
هوش مصنوعی: زندگی را شاد و خوش بگذران، غمهای دل را به فراموشی بسپار. اگر در جستجوی آرزوهایت رنج میکشی، از غم و اندوه رها شو.
هوش مصنوعی: گل به خاطر سخنان شاه چین شکفته شد و همه غمهای دلش به خاطر کینههایی که داشت، به جوش آمد.
هوش مصنوعی: به او گفت: ای فریبکار، دوباره فریب بگو، تو خودت ظالمی که به دیگران ظلم کردی و به دنبال ستم هستی.
هوش مصنوعی: این متن به این معناست که تو نمیتوانی به خوبی من در بازی نیرنگ و فریب بازی کنی، زیرا تو مانند من آتشین و پرشور نیستی.
هوش مصنوعی: اگر حالا به من نگوئی، من از شدت غم به حالت نیاز، خونم را از بدنم خواهم ریخت.
هوش مصنوعی: به خودم میگویم که باید میان خودم را جمع و جور کنم و از شر خجالت و ننگی که دارم، راحت شوم تا بتوانم به دنیا نگاه بهتری داشته باشم.
هوش مصنوعی: من از دست دختر تو فرار کردم، حالا چرا در برابر تو بر خاک خودم میافتم و خود را میآلایم؟
هوش مصنوعی: من با مادری که دیگر در قید حیات نیست زندگی میکنم و پدری دارم که در غم و اندوه فرو رفته است.
هوش مصنوعی: دل غمگین و پریشان تو از من میپرسد که آیا در روز قیامت، عروسی و شادیای در کار خواهد بود؟
هوش مصنوعی: با زور شمشیرت به وصالم برس، افسوس که اگر مرا بکشی، شمشیرت را میبوسم.
هوش مصنوعی: پادشاه او را در بند کرده بود و تصمیم داشت که او را به عنوان نشانهای زینتی، مانند گلی که بر گردن میآویزند، استفاده کند.
هوش مصنوعی: نه کسی که بندش به کار آمد، نه نصیحتش مؤثر بود، زیرا شاه در حالتی است که به شدت نیازمند است.
هوش مصنوعی: اما تو هر روز صبح که به حضور او میرفتی، مثل بادی به سرعت عبور میکردی و چهرهاش را میدیدی.
هوش مصنوعی: تو درباره موضوعات و مسائل مختلف صحبت کردی، اما هیچگاه جواب مناسبی به من ندادی.
هوش مصنوعی: تو به او هیچ توجهی نکردی و این سبب شد که او از این پادشاهی و مقامش شرمنده و خجالتزده شود.
هوش مصنوعی: از درد و ناله هیچ آرامش و خوشحالی نبود، باران بر گل لاله میبارید.
هوش مصنوعی: او با اشک و ناله میگوید: ای فرمانروای جهان، از زندگی خستهام و دیگر نمیخواهم در این دنیا کاری انجام دهم.
هوش مصنوعی: ای خدا، بخاطر لطف و کرم خودم را از این دنیای فانی برکن و جان من را از این مشکلات و رنجها آزاد کن.
هوش مصنوعی: نمیدانم چه سرنوشت و تقدیری دارم که هر لحظه با چالشهای جدیدی روبرو هستم.
هوش مصنوعی: من در حالی نشستهام که معشوقهام رفته و بار سنگین دلتنگی بر دوشم سنگینی میکند.
هوش مصنوعی: وقتی که کسی را در کنار خود ندارم و از دیگران جدا هستم، جز اندوه و ناله هیچ کار دیگری نمیتوانم انجام دهم.
هوش مصنوعی: این اشک و اندوه برای من مانند نی خوشایند است، و حالا این تب و کسالت من به آرامش رسیده است.
هوش مصنوعی: از سرما عرق کردهام، اما دلم از بیماری و درد، سبکتر و راحتتر شده است.
هوش مصنوعی: دل من از عشق هرمز در آتش میسوزد، اما چشمانم هرگز نمیتواند از گرما و شور عشق پر شود.
هوش مصنوعی: کجایی، ای کسی که در عمق وجودم نشستهای و همزمان هم مشخصی و هم به طور پنهان هستی؟
هوش مصنوعی: اگرچه نمیتوانم از یک طرف به چهرهات نگاه کنم، اما مطمئنم که حتی در چهرهات نیز عیبی نمیبینم.
هوش مصنوعی: کاملاً در خود فرورفتهام و به قدری غرق در احساساتم هستم که هیچ چیزی از خودم و گذشتهام به یاد نمیآورم.
هوش مصنوعی: در دل من گلی از عشق تو وجود دارد که اگر دربارهاش صحبت کنم، به درد و رنج تبدیل میشود.
هوش مصنوعی: دل من در عشق آنقدر شور و هیجان دارد که اگر در آسمانها هم به لرزه درآید، توانایی ایجاد تغییرات بزرگ را دارد.
هوش مصنوعی: چشم بزرگ و تیزبین همچون فیل، اشکی بر گونهام جاری کرده است که بر لبه آن نشسته و سرانجام از آن جدا شده است.
هوش مصنوعی: من جواهرهایی از دل خود دارم که اگر از عمق وجودم برایت البرز کنم، با کمال میل به تو هدیه میدهم.
هوش مصنوعی: من آمادهام تا از خون صد تیر برق بگذرم، تا آنکه در خون تو فرو بروم و غرق شوم.
هوش مصنوعی: از اول تا آخر وجودم هیچ وابستگی ندارم، چون به زیبایی زلف تو نمیتوانم بپیوندم.
هوش مصنوعی: نمیتوانم بیشتر از این درباره راز دلم بگویم، تو خود بهتر از هر کسی میدانی و باید بیشتر در این مورد فکر کنی.
هوش مصنوعی: نمیتوانم تمام راز دل خود را به تو بگویم، چون روزی خواهد آمد که باید مثل روز قیامت از آن حسابکتابی کنم.
هوش مصنوعی: او گفت این کلمات را و سپس به سرعت از حال رفت، گویی که آن ماه به گونهای خیره کننده از شدت زیباییاش تاثیر گذاشته بود.
هوش مصنوعی: دل بیصبر و پر از آرزو بود و حالا به خاطر غم خسرو، خود نیز به غمگینی دچار شده است.
هوش مصنوعی: او با دل پرامید خود نشسته است و انتظار دارد که روزی دوباره چهره محبوبش را ببیند.
هوش مصنوعی: به شدت مینالید مانند پرندهای که بالهایش بریده شده و در دام افتاده است، در حالی که نیمی از سرش نیز بریده است.
هوش مصنوعی: لحظهای با امید به زندگی دمید، اما دیگر از ناتوانی خبری از او نیست و از آن لحظه به اندازه یک جو هم نشانهای باقی نمانده است.
هوش مصنوعی: زندگی او به هیچ وجه همراه یا معلمی نداشت.
هوش مصنوعی: در باغی نگهبانی زشت و نامناسب به نام کافور و چوانگشت وجود داشت.
هوش مصنوعی: اما او دارای خُلق نیکو و پسندیدهای بود که بویی از صداقت و مهربانی همچون مشک میداد.
هوش مصنوعی: مراقبتی در شب پرنور وجود دارد که با لطف و محبت خود، در تمام ساعات شبانهروز، به کار رشد گلها پرداخته است.
هوش مصنوعی: در شب، دلدارش داستانی بود و در روز، همراه و همنشینی داشت.
هوش مصنوعی: شما بارها به او نصیحت کردهاید که در هر ناراحتی، دلش را با اندوههای زیاد سنگین نکند.
هوش مصنوعی: زیاد تعجب نکن که اگر چشمت به چیزی خیره شود، دنیا بر چشمی که روشن است، تاریک میشود.
هوش مصنوعی: بسیار قسم خوردهای در مواقع مختلف که اگر من از وضعیت تو باخبر شوم...
هوش مصنوعی: به زودی مشکلت را حل میکنم و خوشبختیات را از سختیها خارج میکنم.
هوش مصنوعی: اگر برای تو نیاز باشد که جانم را بگیرند، از این بابت غمی ندارم.
هوش مصنوعی: من به خاطر تو به همه جا سفر کردم، اما در هیچ کجا مانند تو دلبر و زیبایی ندیدم.
هوش مصنوعی: میدانم که تو از نسل بزرگانی هستی، اما ناگهان در غم و اندوه فرو رفتهای.
هوش مصنوعی: راز خود را از من پنهان نکن، زیرا آنچه در دل داری باید به زبان بیاوری.
هوش مصنوعی: اگرچه خدمتکاری بیاید که شرایط مساعدی ندارد، اما این مسئله باعث نمیشود که به آن دست زیبا و نازنین اعتماد نکنیم.
هوش مصنوعی: در هر شب و روز، سمنبر (شاید اشاره به گریه و سوگواری) به خاطر درد و رنجی که بر او میگذشت، به نوحهخوانی مشغول بود و هر روز وضعیتش بدتر از روز قبل میشد.
هوش مصنوعی: از غمگینی و گریه آن ماهپاره، ستارهای از آسمان به کمک آمد.
هوش مصنوعی: از زیبایی و باری که اشک او دارد، ستارههای پروین نیز تحت تاثیر قرار گرفتند و به خاطر حسادتشان عقبنشینی کردند.
هوش مصنوعی: شفق، رنگ خون چشمان او را به خود میگرفت و آسمان را به خاطر غم او ناراحت میکرد.
هوش مصنوعی: از نالهی او، پرندهی شب به آتش میافتاد و دل از آن سوز در خون خود میسوخت.
هوش مصنوعی: اگر صبح از کوه پایین بیایی، حال و هوایی از اندوه را با خود به همراه خواهی داشت.
هوش مصنوعی: اگر چادر و خیمهات را به آسمان بردهای، باید بدانی که غم و اندوهت را با خود به زمین آوردهای.
هوش مصنوعی: اگر خورشید سوزان او را میدیدی، شب را مثل روزش ترک میکردی.
هوش مصنوعی: دل کافور از او میسوزد، ولی او از این احساس بیخبر است، مانند گلی که از معمای وجودش آگاه نیست.
هوش مصنوعی: بر همین روال که سالها گذشت، آن زیباروی از حال و هوایی به حال و هوای دیگر تغییر کرد.
هوش مصنوعی: در آن غم و اندوه، کسی چند مدت را سکوت کرده و دلش را به غم سپرده است.
هوش مصنوعی: زمانی که صبر و آرامش او در آن سختی به پایان رسید، اوضاعش از حد فراتر رفت.
هوش مصنوعی: او از قبل بسیار بیطاقت بوده، اما حالا دیگر نمیتواند بیشتر از این تحمل کند.
هوش مصنوعی: روزی خادم را به نزد خود فراخواند و به او سوگند داد که در کارهایش امین و trustworthy باشد. دل آن خادم را با این وعده شاد کرد.
هوش مصنوعی: وفادار به اندازهای سوگند نمیخورد که هیچکس نتواند آن را بپذیرد و برایش جایز باشد.
هوش مصنوعی: گل زمانی گفت که تو سوگند خوردی و دلی را با جان من پیوند زدی.
هوش مصنوعی: با اینکه در مقام خدمتگزاری هستی، اما به عنوان شخص مهم و قابل اعتماد شناخته شدهای و در چهارچوبهایی که در روم وجود دارد، مقام و موقعیتی کسب کردهای.
هوش مصنوعی: اکنون هر اندازه که زندگیام ادامه پیدا کند، تو در این دنیا برای من عزیز و قابل اعتماد خواهی بود.
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که داستانی که گفته میشود، از همان ابتدا شروع میکند و همه جوانب و جزئیات آن را به خوبی شرح میدهد. بیانگر این است که در ابتدا، نکات اصلی و مهم داستان مطرح میشود و سپس به عمق و جزئیات آن پرداخته میشود.
هوش مصنوعی: دل پُر از احساسات و داستانهایی میگوید که هیچ چیز از میان آنها نگذشته و همه را بیان کرده است.
هوش مصنوعی: او در حال صحبت کردن بود و از چشمانش اشک میریخت، گاهی این اشکها قابل مشاهده بود و گاهی به طور پنهانی جاری میشد.
هوش مصنوعی: وقتی اشکهایش مانند آبی بر روی شعله شمع میریخت، شعله با شدت بیشتری روشن میشد و او در دل خود غرق غم و اندوه میگردید.
هوش مصنوعی: او از شدت نوازشها و محبتهایی که دریافت کرده بود، به یاد آنها میافتاد و مانند چنگی که به صدا درمیآید، احساساتش را بروز میداد.
هوش مصنوعی: گاهی دلش از درد و رنج چنان غمگین و خسته میشد که به شدت متاثر میگشت و گاهی دیگر، با یادآوری خاطرات تلخ، آتش در دلش شعلهور میشد.
هوش مصنوعی: وقتی که حال خود را برای او بازگو کرد، عشق و احساسات قویاش مانند آتشفشانی از دلش بیرون زد.
هوش مصنوعی: داستان آنچنان عجیب و حیرتانگیز است که همچون کافور در آن، بوی خوشی از مشک به مشام میرسد، در حالی که در میان گل و لای، تر و خشک آن از هم جدایی ناپذیرند.
هوش مصنوعی: دلش به خاطر آن داستان خیلی آتشین و ناراحت شد و به اندازهای گریه کرد که آب از چشمانش سرازیر شد.
هوش مصنوعی: ای عزیز چون گل که دل را شاد میکنی، اگر امروز نامهای بنویسی، چه خوب خواهد بود.
هوش مصنوعی: اگر به مانند باد نامهای را به مقصد برسانم، اما وقتی به آنجا رسیدم، خودم در آنجا میمانم.
هوش مصنوعی: من هرگز به ترکستان برنمیگردم، زیرا شاه چین به من آسیب خواهد زد و به من ظلم خواهد کرد.
هوش مصنوعی: وقتی که خسرو از وضعیت تو باخبر شود، در همان لحظه برای مشکل تو راه حلی پیدا خواهد کرد.
هوش مصنوعی: هر کسی به طریقی که میداند، برای حل مشکل خود تلاش میکند؛ ای ماه تابان، تو نیز به دنبال راهی برای رهایی باش.
هوش مصنوعی: اکنون که دل سردرگم و پریشان است، آن را یکباره رها نکن و سرنخی از آن را از دست نده.
هوش مصنوعی: دل خود را به دست بگیر و تمرکز کن، قلم و دوات را بردار و نامهات را آماده کن.
هوش مصنوعی: وقتی که او گل را دید، احساس آزادی و شادی در دلش شدت گرفت و خوشحال شد.
هوش مصنوعی: آن خدمتکاری که با دل و جان مهربان شد، به حق توانست محبت واقعی را به دست آورد.
هوش مصنوعی: خادم از طرف دیگر، راهی را برای آغاز کار فراهم کرد و در طرف دیگر، گلها را به عنوان نشانهای زیبا قرار داد.
هوش مصنوعی: نامهای نوشت و با نشانهای از محبت، آن را به کافور سیاه سپرد و روانه کرد.
هوش مصنوعی: اکنون به داستانی دربارهٔ گل گوش کن و لحظهای زیباییهای آن را تماشا کن.
هوش مصنوعی: این زمان منبعی غنی از معانی است که در آن، بهترین و ارزشمندترین جواهرات درک و فهم به پایان رسیدهاند.
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه معانی زیادی در ذهن دارم، نمیدانم چطور هر یک را به دیگری منتقل کنم.
هوش مصنوعی: معنای من مانند مویی است که در درون ضمیرم قرار دارد، و من آن را به نرمی و لطافت مثل خمیر در دست خود شکل میدهم.
هوش مصنوعی: وقتی که معنای درونم را بیرون بریزم، مانند این است که مویی را از خمیر جدا میکنم.
هوش مصنوعی: بخاطر تعداد زیاد معانی و ارتباطهایی که با هم دارم، وقتی در کنار زلفهای دلبران قرار میگیرم، همه این معانی در هم میآمیزند.
هوش مصنوعی: هرگاه معنایی را در نظر میگیرم، به آن معنا بهطور عمیق فکر میکنم.
هوش مصنوعی: وقتی به تفسیر حرفها بپردازم، دوباره به سراغ پیام زیبای گل میروم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.