نالهٔ مرغِ اسیر این همه بهرِ وطن است

مَسلَکِ مرغِ گرفتارِ قفس همچو من است

همّت از بادِ سحر می‌طلبم گر ببرد

خبر از من به رفیقی که به طَرفِ چمن است

فکری ای هم‌وطنان در رَهِ آزادیِ خویش

[...]

امروز نه کس ‌ز عشق آگه چو من است

کز شکّر عشقم‌ همه‌ شیرین ‌سخن‌ است

در هر مژهٔ من به ره خسرو عشق

نیروی هزار تیشهٔ کوهکن است

حسین آنکه از رخش دل شیعه روشن است

به تاریکی ضلال‌، رخش نور معلن است

خود این گفتهٔ نبی به گیتی مبرهن است

که باشم من از حسین‌، حسین نیز از من است

ناامیدی حربهٔ اهریمن است

پیشش امّید آسمانی جوشن است

قصاص ‌ارچه ‌خون‌ را به‌ خو‌ن شسنن‌است

و لیکن ‌به‌ صد حکمت ‌آبستن است

آنکس آگه ز پریشانی احوال من است

که چو من بستهٔ آنزلف شکن در شکن است

بار افکند به زلفش دلم از بهر غریب

هرکجا شب بسر دست درآید وطن است

ندهم تاری از آن طره اگر بخشندم

[...]

اگر که خانهٔ خمار دایمم وطن است

عجب مدار که این خانهٔ‌ امید من است

گذاری از چه که پشتت ز بار غم شکند

بنوش باده دمادم که باده غم‌شکن است

به کوی میکده صحبت ز سیم و زر مکنید

[...]

امشب به هر کجا گذری وادایمن است

روشن جهان ز پرتو انوار ذوالمن است

عالم منور آمده گیتی مزین است

امشب براستی شب ما روز روشن است

عقل از تو مات و نطق در وصفت الکنست

گر خوانمت خدای کفر مبرهن است

ور دانمت جدای آن کفر در من است

از بهر هرکسی حدی معین است

لیک چو آن از پی دانستن است

جرئت اظهار وی اندرمن است

بلبلی شیفته میگفت به گل

که جمال تو چراغ چمن است

گفت، امروز که زیبا و خوشم

رخ من شاهد هر انجمن است

چونکه فردا شد و پژمرده شدم

[...]

به کرم پیله شنیدم که طعنه زد حلزون

که کار کردن بیمزد، عمر باختن است

پی هلاک خود، ای بیخبر، چه میکوشی

هر آنچه ریشته‌ای، عاقبت ترا کفن است

بدست جهل، به بنیاد خویش تیشه زدن

[...]

با مرغکان خویش، چنین گفت ماکیان

کای کودکان خرد، گه کارکردن است

روزی طلب کنید، که هر مرغ خرد را

اول وظیفه، رسم و ره دانه چیدن است

بی رنج نوک و پا، نتوان چینه جست و خورد

[...]

به سوزنی ز ره شکوه گفت پیرهنی

ببین ز جور تو، ما را چه زخمها بتن است

همیشه کار تو، سوراخ کردن دلهاست

هماره فکر تو، بر پهلوئی فرو شدن است

بگفت، گر ره و رفتار من نداری دوست

[...]

شب شد و پیرِ رفوگر ناله کرد

کای خوش آن چشمی که گرمِ خفتن است

چه شب و روزی مرا، چون روز و شب

صحبتِ من، با نخ و با سوزن است

من به هَر جائی که مسکن می‌کنم

[...]

خردی و ضعف تو از رنج شناست

این نه راه زندگی، راه فناست

دیده را چون عاقبت نادیدن است

به که نیکو بنگرد تا روشن است

غنچه‌ای زین شاخه، ما را زیب دست و دامن است

همتی، ای خواهران، تا فرصت کوشیدن است