هان ای طبیب عاشقان دستی فروکش بر برم

تا بخت و رخت و تخت خود بر عرش و کرسی بر برم

بر گردن و بر دست من بربند آن زنجیر را

افسون مخوان ز افسون تو هر روز دیوانه ترم

خواهم که بدهم گنج زر تا آن گواه دل بود

[...]

دی بر سرم تاج زری بنهاده است آن دلبرم

چندانک سیلی می زنی آن می نیفتد از سرم

شاه کله دوز ابد بر فرق من از فرق خود

شب پوش عشق خود نهد پاینده باشد لاجرم

ور سر نماند با کله من سر شوم جمله چو مه

[...]

هرگز ندانم راندن مستی که افتد بر درم

در خانه گر می باشدم پیشش نهم با وی خورم

مستی که شد مهمان من جان منست و آن من

تاج من و سلطان من تا برنشیند بر سرم

ای یار من وی خویش من مستی بیاور پیش من

[...]

دفع مده دفع مده من نروم تا نخورم

عشوه مده عشوه مده عشوه‌ی مستان نخرم

وعده مکن وعده مکن مشتری وعده نی‌ام

یا بدهی یا ز دکانِ تو گروگان ببرم

گر تو بهایی بنهی تا که مرا دفع کنی

[...]

هر نفسی تازه ترم کز سر روزن بپرم

چونک بهارم تو شهی باغ توام شاخ ترم

چونک توی میر مرا در بر خود گیر مرا

خاک تو بادا کلهم دست تو بادا کمرم

چونک تو دست شفقت بر سر ما داشته‌ای

[...]

دوش چه خورده‌ای بگو ای بت همچو شکرم

تا همه عمر بعد از این من شب و روز از آن خورم

ای که ابیت گفته‌ای هر شب عند ربکم

شرح بده از آن ابا بیشتر ای پیمبرم

گر تو ز من نهان کنی شعشعه جمال تو

[...]

دوش چه خورده‌ای بگو ای بت همچو شکرم

تا همه سال روز و شب باقی عمر از آن خورم

گر تو غلط دهی مرا رنگ تو غمز می کند

رنگ تو تا بدیده‌ام دنگ شده‌ست این سرم

یک نفسی عنان بکش تیز مرو ز پیش من

[...]

چون ز صورت برتر آمد آفتاب و اخترم

از معانی در معانی تا روم من خوشترم

در معانی گم شدستم همچنین شیرینتر است

سوی صورت بازنایم در دو عالم ننگرم

در معانی می گدازم تا شوم همرنگ او

[...]

آمد سرمست سحر دلبرم

بیخود و بنشست به مجلس برم

گرم شد و عربده آغاز کرد

گفت که تو نقشی و من آزرم

تو به دو پر می پری و من به صد

[...]

گر تو کنی روی ترش زحمت از این جا ببرم

گر تو میی من قدحم ور ترشی من کبرم

عبس وجها سندی کان سناه مددی

کل هوی یهویه ذاک جمیل و کرم

زنده نباشد دل من گر به مهش دل ندهم

[...]

از دوستیت خون جگر را بخورم

این مظلمه را تا به قیامت ببرم

فردا که قیامت آشکار گردد

تو خون طلبی و من برویت نگرم

گر ماه شوی بر آسمان کم نگرم

ور بخت شوی رخت بسویت نبرم

زین بیش اگر بر سر کویت گذرم

فرمای که چون مار بکوبند سرم

گر من به در سرای تو کم گذرم

از بیم غیوران تو باشد حذرم

تو خود به دلم دری چو فکرت شب و روز

هرگه که ترا جویم در دل نگرم

من سر بنهم در رهت ای کان کرم

کامروز از تو ای صنم مست ترم

سوگند خورم و گر تو باور نکنی

سوگند چرا خورم چرا می نخورم

هر زمان زین سبز گلشن رخت بیرون می برم

عالمی از عالم وحدت، به کف می آورم

تخت و خاتم نی و کوس «ربّ هب لی» می زنم

طور و آتش نی و در اوج «اناالله» میپرم

هرچه آب روح میبینم، به دریا می‌نهم

[...]

نامه رسید زان جهان بهر مراجعت برم

عزم رجوع می‌کنم، رخت به چرخ می‌برم

گفت که: « ارجعی » شنو، باز به شهر خویش رو

گفتم: « تا بیامدم، دلشده و مسافرم

آن چمن و شکرستان، هیچ نرفت از دلم

[...]

چون گذشت آن مجلس و خوان کرم

دست او بگرفت و برد اندر حرم

طبع من دیگر نگشت و عنصرم

تیغ حقم هم به دستوری برم

مدح این آدم که نامش می‌برم

قاصرم گر تا قیامت بشمرم

تا به پشت تو من ای کان کرم

چشم بگشایم بِچَه در بنگرم