گنجور

 
مولانا

شیر گفتش تو ز اسباب مرض

این سبب گو خاص کاینستم غرض

گفت آن شیر اندرین چه ساکنست

اندرین قلعه ز آفات آمنست

قعر چه بگزید هر که عاقلست

زانک در خلوت صفاهای دلست

ظلمتِ چَه بِه که ظلمتهای خلق

سر نبُرد آنکس که گیرد پای خلق

گفت پیش آ زخمم او را قاهرست

تو ببین کان شیر در چَه حاضرست

گفت من سوزیده‌ام زان آتشی

تو مگر اندر برِ خویشم کشی

تا به پشت تو من ای کان کرم

چشم بگشایم بِچَه در بنگرم