گنجور

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۷۵ - پاسخ مهراب به افسر

 

بدو مهراب گفت ای افسر روم

به تو آباد باد این کشور روم

کنون در زیر این پیروزه چادر

کسی را نیست چون خورشید دختر

کسی دانم به تنهایی نسازد

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۷۸ - بزم آرائی جمشید

 

ملک گفتا مباد ای صبح اصحاب

کزین معنی شود خورشید در تاب!

تو چون روز از چه کردی راز پیدا

دریدی پرده همچون صبح شیدا

ملک پر کینه شد از گفت مهراب،

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۷۹ - رباعی

 

وقت سحر از باغ بهشت آمد باد

آورد گلی و در کنارم بنهاد

چون زلف صنم نهاده بودم دامی

ماهی بگذار آمد و در دام افتاد

چو شهناز آن رباعی ساخت بر چنگ

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۸۲ - آزاد شدن خورشید

 

چو صبح از کوه بنمود افسر زر

ز کوه آمد برون خورشید خاور

پس افسر بر سمند عزم بنشست

به ناز آورد باز رفته از دست

ز شهرستان به سوی دژ روان شد

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۸۳ - آمدن شادیشاه به خواستگاری خورشید

 

چو شاه چین علم بفراخت بر بام

نگون شد رایت عباسی از شام

به قیصر قاصدی آمد سحرگاه

که اینک می رسد شادی شه از راه

ز درگه خاست آواز تبیره

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۸۵ - هنرنمائی جمشید و شادیشاه در حضور خورشید و افسر

 

چو خورشید فلک برداشت از چین

می یاقوتی اندر جام زرین

ملک در گفت و گوی عزم میدان

سر زلف سیه را ساخت چوگان

سر بدخواه در چوگان فکنده

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۸۷ - نجات دادن جمشید ، قیصر را از مرگ

 

چو این شهباز زرین بال خاور

پرید اندر هوا با رشته زر

هزاران زاغ زرین زنگله ساز

بسوی باختر کردن پرواز

به صحرا رفت لشکر فوج بر فوج

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۸۸ - ستایش قیصر از دلاوری جمشید

 

فرستاد افسر و خورشید را خواند

بر خود چون مه خورشید بنشاند

حدیث صید گاه و شیر و جمشید

حکایت کرد یک یک پیش خورشید

بدو گفت این پسر خسرو نژادست

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۹۰ - خواستگاری شادیشاه از دختر قیصر

 

چو رای هند رخ بر تافت قیصر

نمود از ملک چین رخشنده افسر

تقاضای عروسی کرد داماد

بر قیصر به خواهش کس فرستاد

شه رومی به ابرو چین درآورد

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۹۱ - بازگشتن شادیشاه به شام

 

حکایت را بدین پیدا شد انجام

سحرگه کرد شادی روی در شام

ملک جمشید را افسر طلب کرد

حکایتهای شادی شه در آورد

ملک را گفت: «شادی رفت در شام

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۹۲ - لشکر کشی جمشید از روم به شام

 

زند از شهر گردان خیمه بر دشت

زمین از خیمه همچون آسمان گشت

هنرمندان ز کین دلها پر از خون

ز تن کردند ساز بزم بیرون

ز هر سو لشکری آمد به انبوه

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۹۷ - قطعه

 

در آن روز وداع آن ماه خوبان

لبم بر لب نهاد و گفت نرمک

ز روی حسرت او با من همی گفت:

هذا فراق بینی و بینک

همه شب با دوتن افسر در آن دشت

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۹۸ - رباعی

 

چون گل دهنی زمانه پر خنده نکرد

کش باز به خون جگر آکنده نکرد

چون غنچه گل دمی دلی جمع نگشت

کایام هماندمش پراکنده نکرد

ملک چون عکس تاج افسری یافت

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۹۹ - غزل

 

الا ای تازه ورد ناز پرورد

بدین صحرا کدامین بادت آورد

به خورشیدی چه نقصان راه یابد

اگر بر خانه موری بتابد

سهایی را منور کرد ماهی

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۱۰۰ - بازگشت جمشید به روم و دامادی او

 

به پیروزی و بهروزی از آن بوم

ملک جمشید روی آورد در روم

پس آگاهی به سوی قیصر آمد

که از شام آفتاب چین بر آمد

به ملک روم با جانی پر امید

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۱۰۷ - تدبیر جمشید و خورشید برای عزیمت به چین

 

ز شوق ملک چین آهی بر آورد

به نرگس زار آب از دل در آورد

شد از آه ملک خورشید در تاب

ملک را گفت: کای شمع جهانتاب

چرا هر لحظه دود از دل برآری؟

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۱۰۷ - تدبیر جمشید و خورشید برای عزیمت به چین

 

ملک فغفورش اندر بارگه برد

بدو تاج و سریر و ملک بسپرد

به شاهی بر سر تختش نشاندند

ملک جمشید را فغفور خواندند

بزرگان گوهر افشاندند بر جم

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۱۰۸ - اندرز

 

دلا زن خیمه بیرون زین مخیم

که بیرون زین ترا کاخیست خرم

اساس عمر بر بادی نهادن

بدین بنیاد بنیادی نهادن

خرد داند که کار عاقلان نیست

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۱۰۹ - حکایت

 

شنیدستم که با مجمر شبی شمع

پیامی کرد روشن بر سر جمع

که ای مجمر چرا هستی بر آذر؟

منم از تو بسی با آبروتر

چو از انفاس تو هردم ملول است

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۱۱۱ - شکایت از پیری

 

به پایان شد شب عیش ملاهی

سپیدی گشت پیدا در سیاهی

شب عیش و جوانی بر سر آمد

شبم را صبح صادق در برآمد

اگر چه صبح دارد خوش صفایی

[...]

سلمان ساوجی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode