ملکالشعرا بهار » منظومهها » ارمغان بهار » فقرۀ ۱۱۰
نکو مرد آساید اندر جهان
برد بدکنش مرد رنج گران
نکویی بود جوشن نیکمرد
به گرد بدی تا توانی مگرد
ملکالشعرا بهار » منظومهها » ارمغان بهار » فقرۀ ۱۱۱
زنی خواه دوشیزه و مهربان
به دوشیزه شاد است مرد جوان
ملکالشعرا بهار » منظومهها » ارمغان بهار » فقرۀ ۱۱۲
اگر باده نوشی به پیمانه نوش
به آیین مردان فرزانه نوش
کز افزونی می ز دلها گناه
برُوید، چو از تند باران گیاه
وگر گفتهٔ من پسند آیدت
[...]
ملکالشعرا بهار » منظومهها » ارمغان بهار » فقرۀ ۱۱۳
تو ای مرد افسونگر چیرهدست
مبر سوی هر مار بر خیره دست
مبادا کت از این دلیری همی
زند زخم و بر جای میری همی
ملکالشعرا بهار » منظومهها » ارمغان بهار » فقرۀ ۱۱۴
شنا گرچه به دانی ای مرد مه
به آب ستبر اندرون پا منه
مبادا ز ناگه رباید ترا
سبکجان ز تن برگراید ترا
کسی کاز خرد باشدش هیچ بهر
[...]
ملکالشعرا بهار » منظومهها » ارمغان بهار » فقرۀ ۱۱۵
مورز ایچ در مهربانی دروغ
که روی دورویان بود بی فروغ
وزو فرهٔ مردمی کم شود
به روز پسین کار در هم شود
ملکالشعرا بهار » منظومهها » ارمغان بهار » فقرۀ ۱۱۶
به تاراج مردم منه پای پیش
زر کس میامیز با مال خویش
که مال تو نیز از میان گم شود
چو آلوده با مال مردم شود
زری کاندر او دیگری رنج برد
[...]
ملکالشعرا بهار » منظومهها » ارمغان بهار » فقرۀ ۱۱۷
بود نازش مرد دانا به جان
به جان شاد باش ای پسر تا توان
که تن همچو مشگی بود پر ز باد
نماندش چیزی چو بادش گشاد
ملکالشعرا بهار » منظومهها » ارمغان بهار » فقرۀ ۱۱۸
بود آدمی کودکی شیرخوار
پذیرنده ی خویها بیشمار
چو خویی پذیرد در استد بدان
نگر تا نگیری تو خوی بدان
ملکالشعرا بهار » منظومهها » ارمغان بهار » فقرۀ ۱۴۹
چو نیکی رسید بهرت از آسمان
از اندازه بیرون مشو شادمان
چو زشتی رسد نیزت از روزگار
مشو ناامید از سرانجام کار
بسا نیکیا کش بدی از پی است
[...]
ملکالشعرا بهار » منظومهها » ارمغان بهار » فقرۀ ۱۵۰، ۱۵۱
مشو در خورش تند و بسیار خوار
به خوان کسان دست کوتاه دار
به هر خوردنی دست منما دراز
از آن خور کجا هست پیشت فراز
به خوان و به سور بزرگان مرو
[...]
ملکالشعرا بهار » منظومهها » ارمغان بهار » فقرۀ ۱۵۲
دژآگه چهار است کز خوی بد
کند دشمنی با تن و جان خود
یکی «پادیاوند» مردم گزای
به هر کار و هر چیز زور آزمای
دگر نره دروبش با داروبرد
[...]
ملکالشعرا بهار » منظومهها » ارمغان بهار » فقرۀ ۱۵۳
سر خویها، مردمان دوستیاست
نگر تا خداوند این خوی کیست
کسی کش منش ره بهبنیاد داشت
بن و بیخ کار جهان یاد داشت
جهان است پیشش یکی خانهای
[...]
ملکالشعرا بهار » منظومهها » ارمغان بهار » فقرۀ ۱۵۴
ترا گویم ای پور فرخندهپی
خرد جوی تا کام یابی ز وی
که مردم دهشیار را در جهان
خرد از دهشها به اندر نهان
که خود زان خردکامکاری کند
[...]
ملکالشعرا بهار » منظومهها » ارمغان بهار » اینک منظومهٔ سی روزهٔ آذر پاد مارسپندان
بود ماه سی روزتا بنگری
به هر روز کاری بجای آوری
سزد گر به «هرمزد» باشی خُرم
خوری می به آیین جمشید جم
به «بهمن» کنی جامهها نوبرشت
[...]
ملکالشعرا بهار » منظومهها » ارمغان بهار » اینک منظومهٔ سی روزهٔ آذر پاد مارسپندان
انوشه روان باد آن مرد راد
که این گفتها گفت و این پند داد
ملکالشعرا بهار » اشعار محلی » شمارهٔ ۱ - بهشت خدا
اِمْشَوْ دَرِ بِهشتِ خُدا وٰایَهُ پِنْدَرِیٖ
ماهِر عُرُس مِنَن شو آرایه پندری
او زهره گَه مِگی خَطِرِیْ ماهِ رِه مِخَهْ
واز مُوشْتِری به زهره خَطِرْ خوایَهْ پِنْدَری
ماه تِمُوم، یوسفَ وُ زهره کنج ابر
[...]
ملکالشعرا بهار » اشعار محلی » شمارهٔ ۲ - غزل
یقین دِرُم اثر امشو به های های مو نیست
که یار مسته و گوشِش به گریههای مو نیست
خدا خدا چه ثِمَر ای موذنا کامشو
خدا خدای شمایه خدا خدای مو نیست
نمود خونمه پامال و خونبهامه نداد
[...]
ملکالشعرا بهار » اشعار محلی » شمارهٔ ۳ - غزل
گفتی که ممیر وخته مو لبیکمه گفتم
هی هی به خدا خوب تو گفتی مو شنفتم
ای شیر نر عشق، تقلای مو پوچه
ای بوده مقدر که به چنگال تو بفتم
تا زور دری تیز بزن بازوی صیاد
[...]
ملکالشعرا بهار » اشعار محلی » شمارهٔ ۴ - غزل
روی ماهت ر ببین تا عشقم باور کنی
رنگ زردم ر ببین تا جورت کمتر کنی
نیصب شو وخت که بوی زلفهات ر مشنوم
گر ببینی روز مور خاک سیا ور سر کنی
زلف کر نیلیر ازی بیشتر مزن قیچی که واز
[...]