مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۷۱ - در حق یار مسافر گوید
یارم به سفر شد ای مسلمانان
دل همره او و همره دل جان
ای رفته و برده جان و دل باز آی
از بهر خدای تا کی این هجران
با وصل رهی یکی زمان بنشین
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۷۲ - دل دلدار چو مغناطیس است
ای خجسته بر چو سیم تو را
تیغ بدریده غیبه جوشن
آنکه شمشیر زد همی گه جنگ
قصد زحمت نکرد گاه زدن
دل تو هست سنگ مغناطیس
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۷۳ - صفت دلبر قاضی باشد
من وقف کرده ام به تو مر دل را
ویران چرا کنی دل من ای جان
گویی که قاضیم نه همانا که
قاضی بود که وقف کند ویران
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۷۴ - صفت یار هندسی گوید
هندسی یاری ای یار عزیز
بر تو هندسه چون تو بر من
گر به قولت نشود نقطه همی
منقسم ای صنم نقطه دهن
از برای چه دهان تو همی
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۷۵ - وله
جانا ز حسن گشت رخ تو چو جان من
وندر جمال خویش عیان شد گمان تو
جستی ز لشکری که کند لاش حسن تو
رستی ز آفتی که بپوشد رخان تو
از انده بنفشه بتا ارغوانت رست
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۷۶ - صفت یار قلندر باشد
تیغ قهرت چو به وقت اندر دست
رویت از پس چو مهر تابنده
بانگ به وقت چو نفخ صور شده ست
که چو بشنیدمش شدم زنده
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۷۷ - صفت دلبر خربنده بود
آهنین پوش ندیدم چو تو سرو
نمدین خود ندیدم چو تو ماه
سرو را هرگز خربنده که دید
ماه را دید کس از پشم کلاه
از ره راست بیفتاده ست آنک
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۷۸ - صفت دلبر گریان گفته
چون ابر مکن دیده را نگارا
بر روی خود از اشک همچو ژاله
لاله ست رخ تو و زیانش دارد
گردد تبه از ژاله برگ لاله
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۷۹ - صفت دلبر حاجب گفته
ای پسر حاجبی و محجوبی
از دو چشم رهی گه و بیگاه
تو مهی و قبات ابر سیه
ز سیه ابر به نماید ماه
تو عزیزی به نزد خرد و بزرگ
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۸۰ - صفت یار زاهد عابد
تو زاهدی و دو زلف تو آفتاب پرست
به سجده اید شما هر دو درگه و بیگاه
چرا دو چشم تو دیبای لعل پوشیدست
اگر نپوشند ای دوست زاهدان دیباه
ز راه گمشده را زاهدان به راه آرند
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۸۱ - صفت دلبر قصاب بود
آلت کشتن داری صنما غمزه و کارد
زین دو ناکشته ز دستت نرهد جانوری
تو مرا جانی و چون با تو بوم جانوری
زنده گردم که ز دیدار تو یابم نظری
می بترسم که مرا روزی بکشی تو از آنک
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۸۲ - صفت دلبر عطار بود
عطر فروشی بتا تو دایم ازین روی
زلف تو خود مشک ناب ساید بر روی
عنبر از زلف توست خوشبو آری
عنبر سارا به مشک گردد خوشبوی
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۸۳ - صفت یار باغبان گفته
از باغ مکن بیش بنفشه که بنفشه
در نسبت زلف تو همی دارد دعوی
اندر دو بناگوش ممال ای پسر آن را
ترسم که رسد زو به بناگوش تو عدوی
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۸۴ - صفت یار آشناگر گفت
نگارینا نرستی ز آب و در آب
سبک رفتاری و نیکو شناهی
بلی تو ماهی سیمی و هرگز
نترسد در میان آب ماهی
کنارم آبگیری هست و در وی
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۸۵ - صفت یار بربطی گفته
بتا زهره آسمان جمالی
چو زهره به من بر تو فرخنده فالی
کنار تو خالی نباشد ز بربط
ز بربط نباشد بلی زهره خالی
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۸۶ - صفت یار تیغ زن گفته
آهخته چه داری مدام تیغت
ای دوست بگو بر که کینه داری
ماند صنما غمزه و رخت را
تیغ تو به تیزی و آبداری
مریخ شوی چون سلیح پوشی
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۸۷ - صفت دلبر طبیب بود
ای یار ماهروی طبیبی و حاذقی
در دست توست جان پدر جان هر کسی
فرمان تو روان شده بر هر کسی و باز
بر تو روان نبینم فرمان هر کسی
درمان ما بدانی کز توست درد من
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۸۸ - صفت دلبر منجم شد
ای منجم نگاه نجم جبین
راست حکم و درست تقدیری
گر ز شرمت هنوز بر ناید
آفتاب سپهر شبگیری
حکم تو راست آید از تو بتا
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۸۹ - صفت یار فالگیر بود
ای فال گیر کودک فالم ز روی تو
با روشنایی مه و با سعد مشتری
هستت ز نخ بلورین گوی و در آن بلور
پیدا خیال حسن لطیفی و دلبری
دارند صورت پری اندر بلور و تو
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۹۰ - صفت دلبر دیباباف است
دیبا بافی ای بت دیبا رخ
هر پیشه را به دو رخ برهانی
دیبا بافی از همه جنسی تو
چون روی خویش بافت نمی دانی
دیبای روم کس نخرد هرگز
[...]