گنجور

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱

 

گل را به جرم عربده رنگ و بو گرفت

راه سخن به عاشق آزرم جو گرفت

لطف خدای ذوق نشاطش نمی دهد

کافر دلی که با ستم دوست خو گرفت

چون اصل کار در نظر همنشین نبود

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲

 

ساخت ز راستی به غیر ترک فسونگری گرفت

زهره به طالع عدو شیوه مشتری گرفت

شه به گدا کجا رسد زان که چو فتنه روی داد

خاتم دست دیو برد کشور دل پری گرفت

ترک مرا ز گیر و دار شغل غرض بود نه سود

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳

 

بس که از تاب نگاه تو ز آسودن رفت

باده چون رنگ خود از شیشه به پالودن رفت

این سفال از کف خاک جگر گرم که بود؟

دست شستیم ز صهبا که به پیمودن رفت

خیز و در دامن باد سحر آویز به عذر

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴

 

یار در عهد شبابم به کنار آمد و رفت

همچو عیدی که در ایام بهار آمد و رفت

تا نفس باخته پیروی شیوه کیست

تندبادی که به تاراج غبار آمد و رفت

سبحه گردان اثرهای وجودست خیال

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵

 

دل برد و حق آنست که دلبر نتوان گفت

بیداد توان دید و ستمگر نتوان گفت

در رزمگهش ناچخ و خنجر نتوان برد

در بزمگهش باده و ساغر نتوان گفت

رخشندگی ساعد و گردن نتوان جست

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶

 

محو خودست لیک نه چون من درین چه بحث؟

او چون خودی نداشته دشمن درین چه بحث؟

افسانه گوست غیر چه مهر افگنی بر او

غم برنتابد این همه گفتن درین چه بحث؟

جیحون و نیل نیست دل ست از خدا بترس

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷

 

نقشم گرفته دوست نمودن چه احتیاج؟

آیینه مرا به زدودن چه احتیاج؟

با پیرهن ز ناز فرو می رود به دل

بند قبای دوست گشودن چه احتیاج؟

چون می توان به رهگذر دوست خاک شد

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸

 

جلوه می خواهیم آتش شو هوای ما مسنج

دستگاه خویش بین و مدعای ما مسنج

گر خودت مهری بجنبد کام مشتاقان بده

ور نه نیروی قضا اندر رضای ما مسنج

همنشین دارو ده و دل در خدای پاک بند

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹

 

ای که نبوی هر چه نبود در تماشایش مپیچ

نیست غیر از سیمیا عالم، به سودایش مپیچ

موجه از دریا، شعاع از مهر حیرانی چراست؟

محو اصل مدعا باش و بر اجزایش مپیچ

آسمان وهم ست از برجیس و کیوانش مگوی

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰

 

در پرده شکایت ز تو داریم و بیان هیچ

زخم دل ما جمله دهانست و زبان هیچ

ای حسن گر از راست نرنجی سخنی هست

ناز این همه یعنی چه؟ کمر هیچ و دهان هیچ

در راه تو هر موج غباری ست روانی

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱

 

باده پرتو خورشید و ایاغ دم صبح

مفت آنان که درآیند به باغ دم صبح

آفتابیم، به هم دشمن و همدرد ای شمع

ما هلاک سر شامیم و تو داغ دم صبح

بعد آنان که قریب اند به ما نوبت ماست

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲

 

آهی به عشق فاتح خیبر کنیم طرح

در گنبد سپهر مگر در کنیم طرح

در فصل دی که گشته جهان زمهریر ازو

بنشین که آب گردش ساغر کنیم طرح

تا چند نشوی تو و ما حسب حال خویش

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳

 

ای جمال تو به تاراج نظرها گستاخ

وی خرام تو به پامالی سرها گستاخ

داغ شوق تو به آرایش دلها سرگرم

زخم تیغ تو به گلگشت جگرها گستاخ

مردم از درد تو دور از تو و داغم از غیر

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

تا بشوید نهاد ما ز وسخ

گشت گرمابه ساز از دوزخ

تا چه بخشند در جهان دگر

کشتگان ترا چمن برزخ

وه که از کشتزار امیدم

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵

 

لبم از زمزمه یاد تو خاموش مباد

غیر تمثال تو نقش ورق هوش مباد

نگهی کش به هزار آب نشویند ز اشک

محرم جلوه آن صبح بناگوش مباد

هوس چادر گل گر ته خاکم باشد

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

 

تیغت ز فرق تا به گلویم رسیده باد

شوخی ز حد گذشت زبانم بریده باد

گر رفته ام ز کوی تو آسان نرفته ام

این قصه از زبان عزیزان شنیده باد

مردن ز رازداری شوقم نجات داد

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷

 

به بند پرسش حالم نمی توان افتاد

توان شناخت ز بندی که بر زبان افتاد

فغان من دل خلق آب کرد ورنه هنوز

نگفته ام که مرا کار با فلان افتاد

من آن نیم که بتانم کنند دلجویی

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸

 

بی دل نشد ار دل به بت غالیه مو داد

گویی مگر آن دل که ز من برد به او داد

سخته ست دل غیر وگر از ننگ نگویی

برگشتن مژگان تو گوید که چه رو داد

شایسته همین ما و تو بودیم که تقدیر

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹

 

هر دم ز نشاطم دل آزاد بجنبد

تا کیست درین پرده که بی باد بجنبد؟

بر هم زدن کار من آسان تر از آنست

کز باد سحر طره شمشاد بجنبد

خواهم ز تو آزردگی غیر و چو بینم

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰

 

غم من از نفس پندگو چه کم گردد

بر آتشم چو گل و لاله باد دم گردد

بدا معامله، او بی دماغ و من بی دل

خوش آن که معذرتی صرف بر ستم گردد

ترا تنی ست که بر وی سمن خسک پاشد

[...]

غالب دهلوی
 
 
۱
۴
۵
۶
۷
۸
۲۳
sunny dark_mode