گنجور

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۱

 

رازی که سر زلف تو با باد بگفت

خود باد کجا تواند آن راز نهفت

یک ره که سر زلف ترا باد بسفت

بس گل که ز دست باد می‌باید رفت

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۲

 

چون دید مرا رخانش چون گل بشکفت

آن دیدهٔ نیمخوابش از شرم بخفت

گفتا که مخور غم که شوی با ما جفت

قربان چنان لب که چنان داند گفت

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۳

 

افلاک به تیر عشق بتوانم سفت

و آفاق به باد هجر بتوانم رفت

در عشق چنان شدم که بتوانم گفت

کاندر یک چشم پشه بتوانم خفت

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۴

 

تا کی باشم با غم هجران تو جفت

زرقیست حدیثان تو پیدا و نهفت

چون از تو نخواهدم گل و مل بشکفت

دست از تو بشستم و به ترک تو گفت

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳ - در مدح خواجه حکیم حسن اسعد غزنوی

 

آنکه ز الماس عقل در معانی بسفت

سوسن اقبال و بخت در چمن او شکفت

سنایی
 

سنایی » طریق التحقیق » بخش ۱۰ - اول ما خلق الله تعالی نوری

 

تو چه دانی چه در معنی سفت

اندر آن دم که «لی مع الله‌» گفت

سنایی
 

سنایی » طریق التحقیق » بخش ۲۳ - وَ لَقَدْ کَرَّمْنا بَنی آدَمَ

 

نشنیدی‌که آن حکیم چه‌گفت

که به الماس در معنی سفت

سنایی
 

سنایی » طریق التحقیق » بخش ۳۳ - ما رَأَیْتُ شَیْئاً إِلّا وَ رَأَیْتُ اللهَ فیهِ

 

آنکه او گوهر محبت سفت

به زبان و به دل «اناالحق» گفت

سنایی
 

سنایی » طریق التحقیق » بخش ۴۲ - فصل در صفت عشق و محبت

 

به زبان سرّ عشق نتوان گفت

آنچنان دُر به گفت نتوان سفت

سنایی
 
 
۱
۲
۳
۴