گنجور

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵

 

چون تو نمودی جمال عشق بتان شد هوس

رو که ازین دلبران کار تو داری و بس

با رخ تو کیست عقل جز که یکی بلفضول

با لب تو کیست جان جز که یکی بلهوس

کفر معطل نمود زلفت و دین حکیم

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶

 

ای من غریب کوی تو از کوی تو بر من عسس

حیلت چه سازم تا مگر با تو برآرم یک نفس

گر من به کویت بگذرم بر آب و آتش بسترم

ترسم ز خصمت چون پرم گیتی بود بر من قفس

در جستنش روز و شبان گشتم قرین اندهان

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷

 

ای من غلام روی تو تا در تنم باشد نفس

درمان من در دست توست آخر مرا فریاد رس

در داستان عشق تو پیدا نشان عشق تو

در کاروان عشق تو عالم پر از بانگ جرس

نیکو بشناسم ز زشت در عشقت ای حوراسرشت

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹۰ - این قصیدهٔ را هم هنگام اقامت در سرخس سروده

 

درگه خلق همه زرق و فریبست و هوس

کار درگاه خداوند جهان دارد و بس

هر که او نام کسی یافت ز آن درگه یافت

ای برادر کس او باش و میندیش از کس

بندهٔ خاص ملک باش که با داغ ملک

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۱۳

 

ای چون هستی برده دل من به هوس

چون نیستیم غم فراق تو نه بس

گر چون هستی به دستت آرم زین پس

پنهان کنمت چو نیستی از همه کس

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۱۴

 

ای من به تو زنده همچو مردم به نفس

در کار تو کرده دین و دنیا به هوس

گرمت بینم چو بنگرم با همه کس

سردی همه از برای من داری و بس

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۱۵

 

اندر طلبت هزار دل کرد هوس

با عشق تو صد هزار جان باخت نفس

لیکن چو همی می‌نگرم از همه کس

با نام تو پیوست جمال همه کس

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۱۶

 

شمعی که چو پروانه بود نزد تو کس

نتوان چو چراغ پیش تو داد نفس

با مشعلهٔ عشق تو با دست عسس

قندیل شب وصال تو زلف تو بس

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۱۷

 

بادی که بیاوری به ما جان چو نفس

ناری که دلم همی بسوزی به هوس

آبی که به تو زنده توان بودن و بس

خاکی که به تست بازگشت همه کس

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲ - از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس

 

نور دل و شمع بیان ماه کش و سرو روان

از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس

عالم به عیش اندر ببین تا مر ترا گردد یقین

کاندر همه روی زمین مسکین‌تر از من نیست کس

رحمی بکن زان پیشتر کاید جهان بر من به سر

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲ - از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس

 

نور دل و شمع بیان ماه کش و سرو روان

از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲ - از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس

 

عالم به عیش اندر ببین تا مر ترا گردد یقین

کاندر همه روی زمین مسکین‌تر از من نیست کس

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲ - از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس

 

کردم همه ره لاله‌گون گفتم که آن دلبر کنون

چون بسته بیند ره ز خون باشد که گردد باز پس

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲ - از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس

 

اندوه بیش آرام کم پالوده صبر افزوده غم

از دست این چندین ستم یارب مرا فریاد رس

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲ - از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس

 

رحمی بکن زان پیشتر کاید جهان بر من به سر

بگذار تا در رهگذر با تو برآرم یک نفس

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲ - از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس

 

رنگی برآمیزم همی می در قدح ریزم همی

در باده آویزم همی کاندهگسارم باده بس

سنایی
 

سنایی » طریق التحقیق » بخش ۲ - هو الاول والآخروالظاهر والباطن وهو بکل شی‌ء علیم

 

نه از او زاد کس‌، نه او از کس

«‌قل هو الله‌» دلیل و حجت بس

سنایی
 

سنایی » طریق التحقیق » بخش ۱۹ - در شکایت احوال

 

که مرا اندرین سرای هوس

جز هنر نیست یار و مونس‌کس

سنایی
 

سنایی » طریق التحقیق » بخش ۲۴ - افحسبتم انما خلقناکم عبثاً

 

نفس‌، بس کافرست اینت بس‌!

گر شدی تابعش زهی ناکس‌!

سنایی
 
 
۱
۲
۳
۵
sunny dark_mode