گنجور

 
وفایی شوشتری

نه هرکس شد مسلمان می توان گفتش که سلمان شد

کز اوّل بایدش سلمان شد و آنگه مسلمان شد

نه هر سنگ از بدخشان است لعلش می توان گفتن

بسی خون جگر باید که تا لعل بدخشان شد

جمال یوسف ار داری به حُسن خود مشو غرّه

صفات یوسفی باید ترا تا ماه کنعان شد

اگر صد رستم دستان به دستان دست و پا بندی

به مکر و حیله و دستان نشاید پور دستان شد

نمی شاید حکیمش خواند هرکس لافد، از حکمت

که عمری بندگی باید نمود آنگاه لقمان شد

سرت سودایی دنیا و خود در فکر دستاری

کز اوّل فکر سر باید شد آنگه فکر سامان شد

مرا از وعده ی حور و قصور، اغوا مکن واعظ

بهشت بی قصور من حریم قُرب جانان شد

ولیّ ذوالمنن یعنی حسن آن خسرو خوبان

که هرچیز از عدم با قدرتش ممکن در امکان شد

نه حبّش باعث جنّت نه بغضش موجب نیران

که حبّش محض جنّت گشت و بغضش عین نیران شد

وجودش واجب ممکن نما در عالم خلقت

ولی در صورت واجب در این عالم نمایان شد

گهی می خوانمش ممکن گهی می دانمش واجب

نه ممکن هست و نی واجب که هم این است و هم آن شد

به صولت بود چون حیدر، به هیئت همچو پیغمبر

ولیّ حضرت داور، مدار دین و ایمان شد

به قدرت دست او معجزنما چون احمد مرسل

به قوّت پنجه اش مشکل گشا چون شیر یزدان شد

ستایش کردش آدم تا که آدم شد در این عالم

هوایش نوح بر سر داشت تا ایمن ز طوفان شد

چو نامش حرز جان بنمود پور آذر، از آذر

نه بس ایمن شد از آذر، بر او آذر گلستان شد

چو با صوت حسن «انّی اناالله» گفت موسی را

فراز طور سینایش زجان عمری ثناخوان شد

همین صوت حسن بودش که گردید از شجر پیدا

همین نور حسن بودش که اندر طور تابان شد

به وصف ذات پاکش بازم ازنو مطلعی دیگر

ز شرق طبع همچون اخگر تابنده رخشان شد

 
sunny dark_mode