گنجور

 
وفایی شوشتری

چون ز تأثیر حمل تر، شد دماغ روزگار

عطسه یی برزد زمین بیرون شد از مغزش بخار

باد نوروزی وزید، اندر، به کوه و باغ و راغ

فرّ فیروزی ز هر سو شد به عالم آشکار

از نهیب فوج فروردین سپهسالار دی

شد گریزان از گلستان با هزاران زینهار

از پی آرایش چهر عروسان چمن

سوی گلشن شد روان مشّاطه ی باد بهار

گسترید از سبزه در صحن چمن دیبای چین

آکنید از لاله در جیب دمن مشک تتار

باغ شد از ارغوان چون روضه ی خرّم بهشت

راغ شد از اقحوان چون طاق این نیلی حصار

چشم نرگس شد چو چشم گل عذاران دلفریب

جعد سنبل شد چو موی لاله رویان مشکبار

غنچه از هر سو نگون آویخته مینا مثال

لاله از هر جا دهان را، بر گشاده جام وار

گر نه گل حرف اناالحق بر زبان خویش راند

از چه رو گردیده چون منصور، آویزان به دار

از وفور رنگهای مختلف اندر چمن

مردم نظّاره را، مدهوش سازد کوکنار

ز انبساط مقدم گل پای کوبان گشت سرو

وز نشاط صوت بلبل دست افشان شد چنار

ناربُن را حیرت افزا، بین که آمد این شجر

اخضر از سر تا بپا وز پای تاسر، عین نار

چون نکیسا فاخته بر سرو آمد نغمه سنج

باربد، سان سارو صُلصُل در نوا، بر شاخسار

بس هوا، صیقل گری بنموده سطح آب را

عکس بوی گل توان دیدن میان آبشار

شبنم از بس می چکد از هر طرف بر روی گل

رشته ی بلّور، را ماند تو گویی نوک خار

در چنین روزی نمی باید نشستن تلخ کام

در چنین فصلی نمی بایست ماندن دل فکار

ساقیا مُل بی تأمّل ده که اندر فصل گل

از خرد بیگانه یی گر بر نشینی هوشیار

خاصه اکنون کز ورود موکب اردیبهشت

چون بهشت جاودان جان پرور آمد مرغزار

پند من بشنو گرانجانی مکن از جای خیز

سر، سبک ساز از غم دیرینه یعنی می بیار

آفت غم راحت جان مایه ی عیش و سرور

تلخ چون پند خردمندان ولیکن خوشگوار

اینکه می گویند، می آرد خِلل در کار عقل

این سخن افسانه دان گر عاقلی باور مدار

می چه می آن می که شد آرام جانهای نژند

می چه می آن می که شد درمان دلهای فکار

می چه می آن می که گر، نوشد جنین اندر رحم

دختر ار، باشد پسر گردد، پسر شیر شکار

می چه می آن می که گر ریزند در کام رضیع

گردد از تأثیر آن در شیرخواری شیرخوار

می چه می آن می که سازد، در شجاعت مور را

آنچنان کز مار بتواند در آوردن دمار

می چه می آن می که گر، یکقطره در کام نهنگ

ریزی از دریا، شتابد بیخود اندر کوهسار

می چه می آن می که گر، یکجرعه در حلق پلنگ

در، رسد از کوه سازد جانب دریا گذار

می کدامین می، می وحدت کزان می مصطفی

قرنها بوده است پیش از می گساران می گسار

مقصد و مقصوم از می چیست حُبّ مرتضی

آنکه آمد هل اتی در شأن او از کردگار

وصف قدرش را، سرایم من چسان کش حق سرود

«لافتی الاّ علی لاسیف الاّ ذوالفقار»

از سنان و از سه نان مُلک و مَلک تسخیر اوست

قوت و قوّت را تماشا کن که چون آرد، به کار

گر خداوند جلالش عزم خلاّقی کند

خلق سازد عالم و آدم هزار اندر هزار

گر که جبریل خیالش بال بگشاید زهم

جبرئیل از جبرئیلی کردن آید شرمسار

پرتو لطف جمیلش شد دلیل جبرئیل

ورنه کی کردی خدا او را امین و راز دار

قابض الارواح تیغش را چو عزرائیل دید

جان ستانی را گرفت از قبضه ی او مستعار

گرنه میکائیل دستش قاسم الارزاق شد

هست میکالش چرا در خوان احسان ریزه خوار

گر که اسرافیل تکبیرش دمد در صور دهر

کفر از او معدوم و ایمان یابد ازوی انتشار

آدم علمش تجلّی گر کند ابلیس را

سجده بر خاک آورد از روی عجز و انکسار

نوح لطفش گر بسازد کشتی از بهر نجات

جای آب آتش اگر باشد توان کردن گذار

آدمیّت بین که نوح و آدم اندر کوی او

در قرین قُرب حق هستند از قُرب جوار

آدم اندر خاک کویش شد قرین قُرب حق

آدمی را آدمیّت این چنین آید، به کار

گر خلیل الله تسلیمش در آذر پا نهد

دوزخ ار، باشد کند او را، سراسر لاله زار

یوسف حُسنش اگر از چهره برگیرد نقاب

صد هزاران یوسف صدیقش آید بنده وار

با کلیم الله کلام الله را نسبت خطاست

چون سخن با، هم سخن دارند فرق بیشمار

آنکه در سینا سخن می گفت با موسی علیست

منکر ار، باور ندارد این سخن باور مدار

نسبتش دادم به عیسی مرتعش شد عقل و گفت

هست عیسی بی شفای او مریض رعشه دار

احمد معراج عشقش در نگنجد در خیال

نازک است از بس سخن باید نمودن اقتصار

عشق می باید که تا یابد رموز عشق را

ای «وفایی» عقل را نبود، به کوی عشق بار

از برای مصرع اعدای او باید زنُو

یک دو مصرع آورم چون ذوالفقارش آبدار

 
sunny dark_mode